خیلی ها معتقدند سینمای اروپا و روسیه در دهه ۲۰، سهم بزرگ تری در شکل گیری ستون های هنر سینما دارند و سینمای امریکا به لطف مناطق سرسبز هالیوود که فورا به بهشت استودیوهای بزرگ بدل شد و به سردستگی دیوید وارک گریفیث، تنها بستری را آماده کرده بود تا سینمای اروپا آن را توسعه دهد چراکه عملا تا سال ۱۹۲۰، سینمای امریکا فقط داشت خود را تکرار می کرد و اگر از نام هایی چون گریفیث و چاپلین و ستارگانی چون مری پیکفورد و لیلین گیش بگذریم، خیلی زود به جایی می رسیم که قدرت استودیوهای فیلمسازی حرف اول را می زنند و برای کسی چون گریفیث این پایان دوره فیلم های مستقل و پرهزینه یی است که تاریخ سینما به آنها می بالد. تجارت در سینمای امریکا به یک اصل اجتناب ناپذیر بدل شده بود. با همه این اوصاف و حتی با در نظر گرفتن صدمات جنگ عالمگیر اول، می بینیم سینمای اروپا و به طور مشخص سینمای اکسپرسیونیستی آلمان، آوانگارد فرانسه (سوررئالیسم و امپرسیونیسم) و جنبش مونتاژ شوروی خیلی زود توانست، دیدگاه و پایه های یک هنر قدرتمند را پایه ریزی کند و باز بدیهی است که نقش گریفیث غیرقابل انکار است هرچند که معتقد بودند بزرگی و ابتذال با فرمی جدایی ناپذیر در وجود او درهم آمیخته شده اند. به هرحال خیلی ها این ایراد را همواره به گریفیث گرفته اند که دستاوردها و کلا ذات نبوغ او بیشتر غریزی و وابسته به نوآوری بود تا به دیدگاهی نقادانه و تحلیلگرانه: چیزی که در دهه ۲۰ و به لطف سینمایی چون امپرسیونیسم فرانسه سریعا شکل گرفت و اتفاقا مارسل لربیه یکی از همین کسانی است که اگر جایگاهی بالاتر از گریفیث نداشته باشد، مقامی نازل تر هم ندارد.
ترس و انزوایی که جنگ آفریده بود و در ادامه آن، دیدگاه نقادانه یی که بر پیکره هنر سینما وارد شده بود، به هنرمندان و سینماگران این امکان را داد تا در امر بازتولید، پیروی از سبک و فلسفه یی خاص را الگوی خود قرار دهند تا بتوانند به نوعی، انزوا و دلیل و ضرورت فیلمسازی را بهتر و دقیق تر تشریح کنند. پس نخستین بارقه های تئوری مولف هم زده شد و سینما در تجربی ترین دوران خود به سر می برد.
اما برگردیم به سراغ مارسل لربیه. قبل از او باید مختصری به لویی دلوک بپردازیم. همه گیر شدن سینما، شاید دلیل اصلی حضور سبک هایی چون دادائیسم یا فوتوریسم بر پرده سینما شد. آن هم در زمانی که فرانسه و پاریس به یک قطب اصلی این نوع سینما تبدیل شده بود. لویی دلوک همین جا بود که نامش یکی از نام های معتبر تاریخ سینما شد. او با به راه انداختن مجله «سینما» عملا نظریه پردازی سینما را آغاز کرد و خیلی ها نظریات زیبا شناسانه او را مقدم بر آیزنشتاین می دانند. مارسل لربیه یکی از چند شاگرد سرشناسی است که دلوک در همین دوران به بار آورده بود. در کنار لربیه، نام هایی چون ژرمن دولاک (یک سوررئالیست اصیل) و ژان اپستن (کسی که بعدها بونوئل بزرگ را تربیت کرد) دیده می شود. از همین جا هم باز می توان فهمید روایت های روانکاوانه امپرسیونیست ها چگونه مرحله بعدی یعنی سینمای سوررئالیستی را بنا ساخت.
لربیه در ابتدا یک شاعر بود و همین موضوع ساختار ذهنی او را به نوعی به سمت انتزاع می برد که در فیلم های او این موضوع به همراه درونگرایی، کاملا مشهود است و از ویژگی های سبکی او به شمار می آید. جالب اینکه او به شدت علاقه مند اقتباس از آثار ادبی بوده. فیلم مرد بزرگ او اقتباسی از بالزاک است یا همین فیلم پول هم اقتباسی از زولااست. در کتب تاریخ سینما، فیلم «زن غیرانسان» او به عنوان آوانگارد ترین اثرش شناخته می شود که در آن کسی چون فرنان لژه طراح دکور و نقاشی های فیلم بوده است.
اینها همگی به دوران آوانگارد اول بازمی گردد: دورانی که به خاطر حضور لویی دلوک، نقد و نگاه تحلیلگرانه به سینما رواج یافت و همین حالاکه در حال خواندن این مطلب در روزنامه هستید، بد نیست بدانید این موضوع بی تاثیر از آثار دلوک نیست. بعد از مرگ او تقریبا در همه روزنامه های فرانسوی یک بخش نقد فیلم وجود داشت.
مرحله دوم این موج آوانگارد هم عملا به دوران سلطنت سوررئالیسم بازمی گردد که فیلمسازانی چون رنه کلر و لوئیس بونوئل از آن سر برآوردند.
اما سوال کلیدی و اصلی این است که چرا جنبش ها و حرکات به شدت رادیکال هنری، با این سر و شکل چندان دوامی نیاوردند و سبک های دوره یی سریعا به سبک های نوعی تبدیل شدند؟ یک بخش بی شک به ظهور صدا برمی گردد که سریعا روح تازه یی در کالبد سینمای روایی دمید. اما نکته اصلی شاید این است که سینماگران مولف و متعهد خیلی سریع توانستند از این مدل فیلمسازی برای ساخت آثاری شخصی استفاده کنند.
در اینجا تنها آن متد و شیوه های سبک دوره یی حضور نداشتند، سینماگرانی حضور داشتند که هر چه بهتر قواعد را زیر پا می گذاشتند تا سینمایی بدیع را خلق کنند.
- شهرام گراوندی
- کد خبر 13024
- 3853 بازدید
- بدون نظر
- پرینت