مطالعه همواره نقش اصلی و مهمی در فهمیدن اینکه چطور میتوانیم خود را از نظر ذهنی رشد دهیم داشته است. هرچه بیشتر بخوانیم، هوشمندتر میشویم. ما آدمیان نیاز به خواندن داریم، چون همه چیز را نمیتوانیم به تنهایی یاد بگیریم. نکته اصلی در مطالعه این است که از طریق آن میتوانیم به ایدههای خوب افراد دیگر هم دست یابیم اما میتوان به یک هدف دیگر مطالعه هم اشاره کرد که باعث رشد ذهنی ما میشود که ممکن است چندان با آن آشنا نباشیم: مطالعه موقعیتهای فوق العادهای را فراهم میآورد که در آن بر موضوعاتی که ذهنمان را مشغول کرده متمرکز میشویم. از طریق ارتباط با کتابهای دیگران است که میتوانیم به درک روشنتری درباره افکار و دیدگاههای خود برسیم. کلمات دیگران، میتواند تردیدها و پندارهای نادرست ما را از میان ببرد و ارتباط با هوشمندی یک فرد دیگر، میتواند هوشمندی ما را بهبود بخشد.
حتی پیش از آنکه به محتوای یک کتاب دست یابیم، مزیت اساسی کتابی که به موضوع مورد علاقه ما پرداخته این است که وجود آن به ما یادآوری میکند که وظیفه داریم فکر کنیم.
در زندگی روزمره، افراد اغلب نمیخواهند در لحظه درباره موضوعی که عامل نگرانی و مورد توجه ماست، تمرکز کنند. آنها درباره موضوع مورد نظر ما تنها برای چند دقیقه دور میز حرف میزنند یا اصلا ممکن است به بهانه اینکه خیلی پیچده است آن را نادیده بگیرند و دربارهاش حرف نزنند.
اما وقتی کتابی درباره موضوع مورد علاقهمان پیدا میکنیم، در مییابیم که غریبهای، متعهدانه به آن موضوع پرداخته و همین به چالشهای فکری ما مشروعیت میدهد.
کس دیگری سالهایی از عمر خود را صرف دغدغه ما کرده و پنجاه یا صدهزار کلمه را صرف نوشتن درباره آن کرده است، فداکاریای که در عنوان کتاب با رنگ طلایی بر عطف، لوگوی ناشر، کاغذ کرم رنگ و نشانه گذار آبیرنگ آن عینیت پیدا کرده است.
هرچه که داخل آن کتاب باشد، نشانهای از این است که وظیفه تفکر، یک کار جدی است. با در دست داشتن یک کتاب، فکر کردن ما به طراحی شهری، آینده ازدواج، روانشناسی کودک یا تفاوت درآمد در کشورهای در حال توسعه، دیگر چندان عجیب به نظر نمیرسد. تشویق میشویم که افکارمان را با شواهدی که در اندیشههای توسعه یافته فرد دیگری پیدا شده، دنبال کنیم.
وقتی شروع به خواندن خود کتاب میکنیم، مزایای آن برای اندیشههایمان ادامه مییابد. ما عادت داریم فکر کنیم ایدههایی که به صراحت در کتاب آمدهاند، افکار ما را غنی میکنند، اما شاید برای دستیابی به درک بهتری از باورهای خودمان، لازم نباشد که تمام افکار فرد دیگری را بپذیریم. اغلب، تنها چند پاراگراف، یا حتی بخشی از یک جمله میتواند اثر فوقالعادهای بر ذهن ما داشته باشد. متوقفمان کند تا به فکر فرو برویم یا دنبال دفتر یادداشتمان بگردیم تا نکتهای را یادداشت کنیم؛ نه آنچه را که خواندهایم، بلکه آن فکری را که در درونمان جوانه زده و ممکن است کاملا با محتوای آن کتاب تفاوت داشته باشد. کتابها موضوعات را برای ما قاببندی میکنند، سوالات درست را در مقابلمان قرار میدهند و بقیه کار را خودمان انجام میدهیم.
ارزشمندتر اینکه، ممکن است کاملا با یک کتاب مخالف باشیم و این مخالفت برایمان سودمند است. هرچند خواندن اثر نویسندهای که با او توافق کامل داریم لذت بخش است، اما خدمتی که نویسندهای که با او مخالفیم به ما میکند، ارزشمندتر است. نویسندهای که موضوع جالبی را مطرح میکند اما بعد به راهی میرود که با آن موافق نیستیم، نویسندهای که به نکتهای کلیدی نزدیک میشود اما بعد به مسیر دیگری میرود که ممکن است بیربط و اشتباه باشد، به رشد ذهنی ما کمک میکند؛ کتاب را زمین میگذاریم و در مییابیم که موضوع کاملا برایمان روشن شده است، بحثمان با نویسنده، به درک خودمان از موضوع قوت میبخشد. نویسنده، با نگفتن آنچه که واقعا دوست داشتیم بشنویم، ما را با اعتقادمان به شکل تازهای روبهرو میکند. و به این ترتیب، با آزاد کردنمان از بندهای نداشتن اعتماد به نفس و ضعف، به ما لطف بزرگی میکند.
امانوئل کانت، فیلسوف آلمانی قرن ۱۸، دیوید هیوم فیلسوف اسکاتلندی قرن ۱۸ را به خاطر اینکه به او آموخت چطور بیندیشد، میستود و میگفت هیوم این کار را نه با ارائه اندیشههایی که او با آنها موافق بود، بلکه با ظرافت و دقت در بیان مواضعی که او به شدت با آنها مخالفت بود، کرده است. کانت در کتاب تمهیدات مینویسد: «اذعان میکنم که این هشدار دیوید هیوم بود که نخستین بار، سالها پیش مرا از خواب جزماندیشم بیدار کرد و به پژوهشهای من در قلمرو فلسفه نظری جهت دیگری بخشید». کانت گفته که و به طور مستقیم از هیوم الهام گرفته تا مخالفتهای خود را به شکل شاهکارش، یعنی «نقد خرد ناب» خلق کند.
نکته دیگر اینکه اگر تمام آنچه که از ما بر میآید این باشد که با کتابهایی که میخوانیم موافق باشیم، بیچارهایم.
نقش کتابها در یادآوری اینکه چگونه فکر میکنیم، و بیرون کشیدن استدلالهای ذهنی مان در مقابل آن کتابها، درک ما را از این که یک برنامه آموزشی ایدهآل چطور باید باشد تغییر میدهد. یک برنامه آموزشی ایدهال میتواند شامل مجموعهای از شاهکارها در یک زمینه باشد و در عین حال جایی برای کتابهایی که خیلی هم خوب نیستند یا حاوی تفاسیر غلط و نامشخص هستند، داشته باشد.
کتابهای بد وقتی به عنوان ابزاری برای فکر کردن در نظر گرفته شوند، میتوانند به اندازه کتابهای خوب موثر واقع شوند و گاهی حتی بهتر از آنها هم باشند، و ما همان طور که در حال ورق زدن آنها هستیم، میتوانیم اندیشههای خود را که بسا گرانقدرتر از محتوای کتاب هستند، با خود مرور کنیم.
تمرین اندیشیدن – خواندن باید از خواندن-خواندن تمیز داده شود و به آن بها داده شود. باید بتوانیم گاهی در حال ورق زدن کتابها نه تنها جدب آنچه نویسنده میخواهد بگوید شویم که از آن مهمتر، به آنچه خودمان فکر میکنیم، توجه ویژه داشته باشیم.
- شهرام گراوندی
- کد خبر 11853
- 336 بازدید
- بدون نظر
- پرینت