صدای پاییزی شعر
عجیب شانسی دارد این روح من
که برای تمامی ساکنان آبزیان اقیانوس ها هم
صدای صاف ستاره گان دور دست می رسد؛
الا گوش های من
که جز خش خش پاییزی شعر
آن هم شکل سوهان روح
سرانجام به من نمی رسد
چرا؟!
چه هیزم خیسی به ماه فروخته ام!
چه گلیمی از زیر پای کهکشانها کشیده ام!
که صدای صافی ی شعر
از میان توفیدن زمهریر ها
بگوش های ام می رسد و نمی رسد
از ته خواب آبزیان اقیانوس ها
که می آیم؛
هیچ نمی یابم از افق تا افق رویای آنان
جز مشتی آه های حافظ
شکسته و خسته از باران ها
آه هایی که بوی نارنج های شیراز می دهند.
اکنون پیراهنم را
هر جا که بتکانم؛
بر سطوح اشیاء و بر کتف های آدمیان
حتا الواحِ اشباح
عطر بهار نارنج های شیراز می گیرند!
۲
شعری که احمد شاملو
در خواب برای ام خواند
با پیراهن چارخانه ای
بزمینه ای از پرّان خون انارها
بخانه خانه ی اخرایی رنگ
لب باغچه زانو نشین
گوش بگوش علف به علف هرز را
می بُرید و می نهاد
بر کف دستان طماع باد.
شاملو رو کرد بمن و گفت:
از ابتدای مبتلای کتابت بود بدان
به همرا زمینی ی سرنوشت ام
پذیرفتم در هنوزهای همواره ی عمرم
گوشه گوشهی ردای ابلیسهای فله ای را
نظاره گر باشم؛ سوخته به شمعهای سقاخانهها
هم به بیداری هم به کابوسهای کودکی
شاید برای همین است
بُق هر کاشت به نگاه من
شیرازهی کتابی قطور است؛
ایاز و متلاشیی کودکان توخس توفانها –
که گردبادهای بیگرده اند.
کلمه به کول کتابها ساختم
از تازه گیی هواها و ذات سبز بهار
اما افسوس کانون زمانم
خود کهنه ای بود پیچان
به لفافه ی لاف ها و لاقیدی ها
پاکساز پوتین های پوک جباریت ها
هم به میدانچه ها، هم به تشریفات
اگر عقاب نبوده ام من
اما تیزی نگاه عقاب با من بود که –
بسا دیدم سود سایه ی سایبان سالها
که سکوتی بود به هیات سمباده ای چرخنده
با چرخ دنده های زنگار بسته
رگ به رگ افق تا افق
رنج های بشری را به صیقل جنون رج می زد
رج ها به لج ها کلافها کلافه ی مرگ!
شاملو سیگاری گیراند
و آنگاه آهی به بلندای خاجی ناصری برکشید و گفت:
کرور کرور کاکلی کور
خاموش همسایه گان من اند
هر یک به گور
و جهان این سو ابریست مسافرِ راههای دورادور
ناگهان موی سر شاملو
سپیدتر از برف شد
در حالی که دست بر قلب اش داشت
پکی به سیگار زد و
شمرده شمرده گفت:
چرا سنگ امضای گورم
وصله ی ناجور بر کتف زمین شما شده است؟
کیست که تیشه به ریشه ی خورشید می زند؟
دارکوبها وقت زمهریرها
منقار بر تنه ی تنومند یخبسته ی درخت ها
نمی زندد! منقارشان می نشیند به خون
آیدا فراز آمد و گفت:
بس است دیگر مدیشکا!
شاملو نگاه اش را با سر کج کرد
سمت و سوی او
یعنی امر امرِ بانو
و بیداری برای من
خوابی تلخ تر از حنظل های جهان شد.
۳
یحیی افندی شعر از من
گور از تو!
یحیی افندی!
کاش کلمات شعرم
جیرجیرکانی گرسنه بودند
با خوی قرن نوزدهمی
تا با ولع
نقطه ها عبارت ها استعاره ها را
با دهان نامرئی خود می جویدند
حالِ حالت روحم به هیچ عنوان
برای نوشتن شعر
توانایی فرشته گی ندارد
نترس یحیی افندی!
نمیخواهم قافیه ها را
از سر کوهستان ها صدا کنم
سر از پا نشناخته کله پا شوند بر سنگ ها
و بیایند عاجزانه
بوسه بر ناخن های بنفش ات بزنند
و آنگاه برگردند
به بیت بیت خود به سنگ مزارستان ها…
یحیی یحیی افندی!
این شعر نا شعر از من
قبر پخی ی مزارستان ات از تو!
آه!
سرانجام معامله پایاپای
با مرده گان هیچ گاه ضرر رسان نبوده است!
آذرخشی از آسمان
به فرمان مرگ
عکس گرفت از ما مرده گان
اندیشناک هر یک کنار گور خویش
در قبرستان یحیی افندی!
بازسرایی غزل غزل های سلیمان
غزل غزل ها که از آن سلیمان است
سلام روح بر روح او باد
آمر بر پریان و جنیان و اشیاء و باد
غزل غزل ها که از آن سلیمان است
او مرا به دهان انگوری خواب می بوسد
بوسه هاش محبتی ست که مستی ِ شراب از آن مستی می گیرد
هر بوسه اش شراب تر از شراب است به نوش گاه ِ روح از چشمه ی نور
ملکوت بر عطر آه او خم می شود
تا اسم پاشیده اش را چون ستاره گان افتاده به شکل سوسن ها
از زمین جمع کند
عطر ریخته اش بر خاک عرشی ست
که فریشتهگان یک به یک بالها بدان آغشته میسازند
با طناب نفس هاش قلب ام را چون کودکی از گندم زاران گریه می دواند
تا بخنداند
و تا آن دم که طناب نفس ها نشده گسسته ، رهای ام نمی سازد
من دست ردّ بر فرمان امیر می زنم
تا حجله اش سرشار شادی ها شود
محبت اش ذکر زیاده ی شراب به خواب مهتاب
که تنها به فهم خوشه های انگور های لبنان می آید
خلوص شال گردن از او هبه می گیرد
تا صخره ی برابر گرد باد ها شود
ای دخترکان سرخوش سرِ اورشلیم !
همان گونه که به شب نگاه می افکنید
مرا به سان رنگ شب مبینید
سیاهی ِ من جمیل تر از بی حدودی ِ شب است
به زیبایی خیمه های قیدار
به پرده های سلیمان می مانم
و سوخته گی ِ چهرم از اسطوره گی ِ آفتاب است
هم بدین سان شد که پسران مادرم
مرا امر به ناطوری تاکستان های رویاها نمودند
من اما روح برگرداندم و
شاعر تاکستان های ملکوتی ِ خواب های او شدم
اکنون ای محبوب جان من !
رمههای ات را به جانب کدام علف چر به هِی هِی ای
به وقت صلاۀ ظهر به کجای یال زمان می خوابانی
می خواهم کنار سایه ات رمه ی آه های ام را به شوچر ببرم
کاش رمه ی آه های آواره ام را قلب ات
به چوپانی می برد
قلبی که من بارها با دهان غزل ببوسیده ام
چرا که هم از توان ِ نگاه تو ام
که از نی زار زاری نی یی تراشیده ام
نمی شنوی که گاه و هر از گاه
برای رمه ی آه های آدمیان جهان
نی می نوازم
و روبه روی غم خود
در سایه سار اندوه می نشینم و
مقامه ای از اهل الملامه ها با نشانه ای از استعاره ها
آرام آرام می خوانم
که دخیل آه می بندم به پای تو – باد
که بی او این جا نمانده برای ام جز نزاری ِ جسم
و روحی تنها ، پراکنیده و سرگردان به هزار قِسم
حافظه ی سپید ِ سپیدی ِ استخوان های ام در گور خطاب ات می کنند
ای جلیل از جمیلِ جلیلی ات جمال
ای جلالِ جمال ِ جمیلی ات جلال
ببین توفان چگونه برابر تو ایستاده
بر فراز صخره ای لال ِ لال
هنوز که هنوز است در وهم باد
اثر صدای زنگوله های بزغاله های گیسوان ات
رها بر چلعاد بر جاست
رد زنگوله ها بر حافظه ی ابدی ِ صحرا ها ست
وقتی طره ی گیسوی ات را به یال اسب ارابه ی فرعون تشبیه کرده ام
اسب های فرعون و ارابه ها هم چنان فرعون
به دره ی هلاک هبوط کردند
و ماه این ماه بار ها کوشیده است
که گردن بند هبه ی مرا
از گردن زیبای ات برباید و نتوانسته است
طلا به حبه های نقره ای که برای تو ساخته ام حسادت می کند
بوی آسمان می گیرند سنبله ها و سوسن ها وقتی تو اشاره می کنی
که سر را بالا ببرم تا ماه را بنگرم
تو مرا مثل طبله ی مُری
رخ نهاده ام به خواب
میان دو سبد سوسن بنانی
پس مرده مپندار مرا ، نه !
اکنون که این چنین ام به سرنوشت
خوشه بانی ِ ستاره گان را می خواهم چه کار
اکنون که چشم در چشمه سان تو دارم و رخ بر کف
زیبایی ِ تو در چشم کبوتری ست
وقتی که خدا را نگاه می کند
چشم های ات دو کبوتر ازلی اند
وقتی که پلک بر هم می گذارند
ابعاد خواب های آنان
شکلی از لطافت جمهوری ِ باران اند
سبز سبز سبز ، از سبزی ِ زمین تختی دارم
در شیرینی ِ گفت و لطف های مان با خانه ای ستون از صبوری برنهاده
و سقفی گرفته هبه از خواب صنوبرها
آه نرگسان شارون نرگسان شارون
متأسفم که گریان مدام ، دوان پی ِ اوی اید
با تکیه سپار صحرا بر چفته ی تاک روح تان
او که سوسن ِ سوسن بنان وادی ها ست
صحرا بی او چه تنهاست
در انبوهی ِخارها هم صحرا هم محبوبه های جمیل تعظیم جمال تو می کنند
به درخشانی ِ سیبی تو
که سایه اش میوه ی شادمانی ست
فکر دل کام از سایه ات می گیرد
ای روح تو میخانه ی روح
بیرق دل ام بر فرازش محبتی مستمر است
بیماری ِ عشق او را شفا نمی خواهم
مرهم روح ام کشمش صدای توست
صدای ام کن
تا دست چپ ام
مخده ی مهربار ِ مادرانه ی سرت باشد
و دست راست ام می رسان نور
به گرسنه گی ِ قلب ات
آهای دخترکان بازی گوش اورشلیم !
تا محبوبه ام پلک ها به جانب فلق نگشوده است
بیدارش نسازید
شما را به چشم های غزالان و خواب های آهوان قسم می دهم
چرا که آواز محبوب من بز کوهی ست
که ماه را در تلهای ابران سر گردان
به مزاح شاخ می زند
با اینکه دفتر باران به انتهای خویش بسته می شود
و زمستان شال گردن اش را
بر ولایت گل ها و آواز فاخته ها پرتاب کرده است
اما اگر عشق به اشاره ام برد
به ناگاه مه از شانه های تکیده ی روح ام
محو می شود و
به شکل تاکی به زیر باران با خوشه های سلیمانی
معجزه به ماه می فروشد
کبوترم محبوب ام از شکاف صخره ها و
یال سنگ ها
بال بر چهرم می کوفد
تا بیدار شوم و بدوم به هی هی ِ شغال های کوچک
که به تار و مار تاکستان آمده اند
حرف من حرف او ، حرف او حرف من
ای چوپان زیبا در میان سوسن
با نی ی آه بر لب
اکنون بر گرد برگرد با وزش نسیم ها و سایه ها چنان برگشت غزالی
از کتف کوه ها
با سر انگشتانی که توان نوشتن غزل چشم هات نیست برمی خیزم و
کفن سفیدی چشم هات می پوشم و
فانوس الامان به دست پی تو بخواهم زد گشت ها
اما این کیست کیست این
مثل ستونی از دود بر می بالد
به مرّ و بخور عطریات آغشته به صباح های لبنانی
این کیست این
که چشم هاش نه چشم کبوتر پریده از لاجورد آسمان
و نه باز آمده از خواب های فرشته گان ملکوت
موهای اش گله ای از بز است که جانب کوه جلعاد را
برای خواب برگزیده اند
دندان هاش شیر گرمی ست
در سپیده دمانهای لبنان
خوشه ی انگوری ست که فرشته ای
آن را بر فراز دهان عشق گرفته است
لب های اش مثل رشته ای از گلگونی ِ غروب گاهان است
وقتی که بر رود و رمه و اسب و اشیاء
پاشیده می شود
گردن اش برج داوود است
دو بچه آهوی توأمان اش به میان سوسن ها به چرا
بیا بیا با من از لبنان از قله ی امانه و خرمون
از مغاره ها و کوه پلنگی بیا ای خواهر روحانی ِ روح ام
ای ربوده دل به یکی چشم و به یکی از گردن بند های گردن ات
عسل از لب های تو عسل می برد
و پیراهن ات بوی شعر می دهد
و صحیح است این که لبنان بر جمیع عطریات تو
می کشد دست
و به نهر ها می سپارد
همین اکنون با من بیا
به فرار هم چون غزالی بی قرار
اکنون که عطریات تو را می برم بر سر
کوه ها ، نهر ها و تمامی نسیم های جهان
شولُمی یا ! شولُمی یا !
عشق سلیمانی ِ من به تو در غزل غزل ها
در خلاصه ی کلام فرزانه ای به نام الف بامداد
این گونه آمده به گفت :
عشق به زورمندی مرگ است
و محنت اش هم چون سرنوشت شکست نمی پذیرد.
نقابها، نقابها!…
طرح هایی ملهم از میرا ،
اثر کریستوفر فرانک
به ترجمه ی لیلی گلستان
و همه هم ناقابل اند به: لیلی گلستان
یک
در مربع ها ، مربع ها
مرگ خواب گردی ست
فانوس به دست پی رویاهای ما می گشت
از آستانه ی هر مربع تا هشت
قهقرا وسوسه ی پیراهن اوست
تا کودکی ِ اشیاء را در جمجمه ی مفردات
بی استعاره کند
دو
مرگ مرد مؤدبی ست ، بی کروات
تنهاتر از آسانسور ها بالا می رود گاه
پایین می آید گاه
تا ورق پاره ها ی تنهایی ِ ما را
به سمت منقار کلاغ ها ببرد
هر صبح از برابر آینه با این زمزمه می گذرد
آسانسورچی ام من !
سانسورچی ام من !
سه
شب است و هر مربع شماره دار
مویه ی مادرانه ی ماه است
در زوزه ی بلند سگ ها به دشت ها
خواب مربع ها سفید است
خواب دیوارهاش سفید است
دستی نام هایی را از شفافیت دیوار
با دست کشی قرمز رنگ پاک می کند
و رویای هر مربع
لاییدن سگی پیر است
به فراخنای دشت و دشت …
چهار
شعر پری زاد کوچکی ست
که با دهان برکه می گوید:
منتظرت می مانم مادرم ماه !
صبح گاه
در دشت کنار مترسکی
بر قیر سرد مرده یافتیم او را
بی چکمه ی کوچک سبزی بر پا
پنج
اتفاقاً
اتفاق این جا آمبولانسی نامرئی ست
که نقاب های ترکش خورده را
می برد از جوار اِشکم سیر ها
از میان انبوه ابران سیاهی از
قیر ها …
شش
مرگ کارمند بازنشسته ی باغ وحش است
با عینکی دست صدفی به چشم
خیر خیر نگاه ام می کند ، نگاه ام می کند
و در آسانسور طبقه ی سینزده
به من گفت:
بگذار بر آخرین برگ شناسنامه ات مهر بوسه بزنم
و من با دندان های مصنوعی خنده زدم
گفتم کچل ! کلاه گیس ات
قافیه ی قصیده ی باد شده است
نمی دانستم آخرین خنده ی دندان های ام بر جوراب های بی پای ام
غزل آخرین ام خواهد بود
هشت
من نقاب دارم
و از انظباط ها هیچ رنجی نمی برم
و روح ام غوکی ست
که برای تشریح تقدیم می دارم
خلأ وجودم را با آنات لاستیکی پر می سازم
اگر هوای تازه ای بوزد
ترک های مقوا وار نقاب ام را
از قیر پر می سازم
و به حد نهایی بیمارم می سازد و بی زار
عشق بازی ِ آزادی
در آفتاب و گندم زار …
نه
نقاب می زند از سرمه دان و عطر
زیر تیرک چراغ های پارک ها به شب ها
با لباسی به رنگ دماغِ شب
زنی ایستاده است
لب خندش بور است
نگاه اش بور است
گرسنه گی ِ کودکان اش بور است
نقاب اش اما بی صبور است
تکه تکه مکسور می شود
و ورق های عمرش بور می شود
دو نقاب دار یکی بازوی راست اش را
یکی بازوی چپ اش را گرفته
به دهان مه می برند
ده
نقاب وقاحت سفید است
مفصل های زمان اش سفید است
با آه های شرطی ، اشک های شرطی می گرید
با قهقهه ی شرطی ، قهقهه سر می دهد
و در اطاعت چندان است که به اشاره ای
ملافه ی حیا از نقاب بر می دارد
و به پهنای رخ بدر
ستاره گان را دشنام می دهد
و شعاری را بر دیوار می نویسد
غرور بزرگ من بیماری من است
یازده
آه چقدر سنگینی ِ تنهاییِ مربع ها مربع ها
سفید است
سکوت نقاب ها سفید است
سلطه ی غبار اشباح سفید است
که مدام و مدام موریانه های معنا خور را
به سمت مداد ها به سمت کاغذ ها
به سمت روح کلمات
با تهوری توضیح ناپذیر اعزام می کنند
و ماه آواره بر نقاب شب
ستاره هاش را استفراغ می کند
و ترکه ی نسیم چون قوچی وحشی
ساق کلمات را شاخ می زند
و کلمات کلمات
معلول به خانهی حافظه ها ، دل ها بر می گردند
دوازده
برای نقاب دار ها
دویدن امری طبیعی نیست
گوش های آنان شرطی ِ گفت دهان های یکدیگرند
به همین سبب است شاید
پاها را با حس شرطی ترکه می زنند
حرف آخر نقاب ها این است:
کوچه های تنگ ، عشیره ی عمر مای اند
راه های کم نور تر ، نور ادراک مای اند
جاده های تاریک، ظن سفید مای اند
و من که بی نقاب ِ بی نقاب ام
سایه ی نقابی همیشه به دنبال من است
که هم بوی قیر می دهد
هم بوی سیر می دهد
و به تک تک پای کلمات ام
زنجیر می دهد.
جاذبه ی صوفیانه ی مقواها
ملهم از تجلیات صوفیانه ی نزار قبانی
به برگردانیِ عبد الرضا قنبری
و هم تقدیم می شود به مترجم محترم
تا هنوز نا شناس اند خواب اشیاء برای اشیاء
شعری بنویسم بر این مقوا
که چون قاصدکی ست رها در بی حدودی ِ بادها
که به این جا آمده است
مثل شی ئی آغشته به وهم
آغشته به شعاع های خورشید
و بادهای پاییزی
شعری بنویسم که انگاری نزار قبانی
آن را در خواب فرشته ای غمین خوانده باشد؛
فرشته ای که فرش ایرانیِ تبریزی را
علی الخصوص تبریزی
خود رج به رج به گریه بافته است
تا شاید عطار بر آن
خدای را از ته دل صدا کند
با نیتی شمسی و هم به عطر نم باری از شکوفه های نیشابور
و یا اینکه بورخسِ عزیز
بر سنگ گور ادگار الن پو
با آستین غبار برگ بسترد
و آنگاه سمت کلاغان پر طنین
سنگی بنفش پرتاب کند
به کجی ِ منقار و افکارشان
آه دوست دارم بوی کاهیِ مقواها را
و به قول تی اس الیوت
خدای قهوه ای رنگ رودخانه ای ِ آن
که کلمات چون پرنده ها
بر فرازش چرخ می زنند
در وارسیونِ نگاهی بر آیینه ها از بلقیس
در می یابم که غروب مرغی ست سر بریده
بر لبه ی بلم ها در انتهای دریا
مستیِ کلمات
از مستی ی نسیما از شعر گل هاست
که بلقیس به اشاره می برد
کنار تنهاییِ ماه اندلس
کنار تنهاییِ زیتون زاران
اکنون دیگر خسته ام و باید بروم
کنارِ صخره ها صخره های آلوده ی پولاد و پلاستیک بنشینم
و سیگاری بگیرانم
در این نخ بار خزانی به صبح گاهِ سه شنبه
که شب هنگام اش شبِ یلداست
اکنون ای مقوا برو
کوچه به کوچه ی دهر
شاید برسی به نزدیکی های نخل های بی سر
به روز روزِ خرمشهر .
برای پدر بزرگم خوان رامون خیمنز
رو به تخته سنگ ها
که استعاره ی سکوت زمان
و خدایان سنگی اند
و بر قفات نارنج زار آه های مرده گانی ست
که در جنگ ها زخم های روح شان را
بر زمین جا نهادند
صدای ات می زنند ، شاید پریان آب ها
یا حشرات مرگ خواه که در طول تونلهای وهم در آمد و شدند
و چه اندازه مگر انعکاس اشیاء در اشیاء
تحمل پذیر است و پایدار …
نه! بر گردن دل میاویز آه ها را
چونان کرکس های سال خورده
با منقار های مرگ خواه ، ای روزگار …
تنهایی من درین عصر
عین پرنده گان خدا
عین پدربزرگم خوان رامون خیمنز است
پس کت ات را پدر بزرگ ام
که کهنه تر از تنهایی ستاره گان اندلس است
به من ببخش
که هوا سخت بارانی ست و سرد
و آسمان
انعکاس هیچ نیست
در انعکاس آینه ی آب ها
و خیال باد ، باد
بر گور ها ، بر گور ها
هیچ را می آورد باز
برای هیچستانی هایی تکیده
و تشنه به نامتناهی ها
و برای آن پرنده گانی که
ویران به ذات تاریک رودهای اند
و من دیگر هیچ کلامی ندارم بگویم
جز متفکری ره گذرم
که برای آسمان هبه ای ندارم در دست
مگر انعکاس عطر بنفشه ای
که چیده ام آن را
هم از اعماق ِ گور این جهان …
اکنون قبل از رفتن و گم شدن
در ترافیک اشیاء و سایه ها و عمارت ها
بگذار در گوش گور زیبای ات
آخرین خواب خود بگویم و بروم ؛
خواب دیده ام
که غزلی از غزل های سلیمان را
به قتل رسانده اند
و شعر از مشت ام رها شد
به سان گیسوان ویرجینیا وولف
بر حّاق آب ها ….
و در برگشتن از گورت این سن ریو را
که پیش از این نوشته ام
برای خود باز خوانی می کنم
بر غلاف غلاف دشنه ی داعشی ها بنویسید
در خواب بودا پروانه ای به ناحق مُرد
و سوسن بود
سوسن که بر آب های عالم می رفت .
- شهرام گراوندی
- کد خبر 12722
- 14430 بازدید
- بدون نظر
- پرینت