شما اینجا هستید
فرهنگی » یک شعر بلند؛ از: مجید زمانی اصل

به : ترجمه ی لیلی گلستان و همه هم ناقابل‌اند به لیلی گلستان

• نقاب‌ها، نقاب‌ها!

یک
در مربع‌ها، مربع‌ها
مرگ خواب گردی ست
فانوس به دست پی رویاهای ما می‌گشت
از آستانه ی هر مربع تا هشت
قهقرا وسوسه پیراهن اوست
تا کودکیِ اشیاء را در جمجمه مفردات
بی‌استعاره کند

دو
مرگ مرد مؤدبی ست، بی‌کروات
تنهاتر از آسانسورها بالا می‌رود گاه
پایین می‌آید گاه
تا ورق پاره‌ها ی تنهاییِ ما را
به سمت منقار کلاغ‌ها ببرد
هر صبح از برابر آینه با این زمزمه می‌گذرد
آسانسورچی‌ام من!
سانسورچی‌ام من!

سه
شب است و هر مربع شماره دار
مویه مادرانه ماه است
در زوزه بلند سگ‌ها به دشت‌ها
خواب مربع‌ها سفید است
خواب دیوارهاش سفید است
دستی نام‌هایی را از شفافیت دیوار
با دست کشی قرمز رنگ پاک می‌کند
و رویای هر مربع
لاییدن سگی پیر است
به فراخنای دشت و دشت

چهار
شعر پری زاد کوچکی ست
که با دهان برکه می‌گوید:
منتظرت می‌مانم مادرم ماه!
صبح گاه
در دشت کنار مترسکی
بر قیر سرد مرده یافتیم او را
بی‌چکمه کوچک سبزی بر پا

پنج
اتفاقاً
اتفاق این جا آمبولانسی نامرئی ست
که نقاب‌های ترکش خورده را
می‌برد از جوار اِشکم سیرها
از میان انبوه ابران سیاهی از
قیر ها

شش
مرگ کارمند بازنشسته باغ وحش است
با عینکی دست صدفی به چشم
خیر خیر نگاه‌ام می‌کند، نگاه‌ام می‌کند
و در آسانسور طبقه سینزده
به من گفت:
بگذار بر آخرین برگ شناسنامه‌ات مهر بوسه بزنم
و من با دندان‌های مصنوعی خنده زدم
گفتم کچل! کلاه گیس‌ات
قافیه قصیده باد شده است
نمی‌دانستم آخرین خنده دندان‌های‌ام بر جوراب‌های بی‌پای‌ام
غزل آخرین‌ام خواهد بود

هشت
من نقاب دارم
و از انظباط‌ها هیچ رنجی نمی‌برم
و روح‌ام غوکی ست
که برای تشریح تقدیم می‌دارم
خلأ وجودم را با آنات لاستیکی پر می‌سازم
اگر هوای تازه‌ای بوزد
ترک‌های مقوا وار نقاب‌ام را
از قیر پر می‌سازم
و به حد نهایی بیمارم می‌سازد و بی‌زار
عشق بازیِ آزادی
در آفتاب و
گندم زار…

نُه
نقاب می‌زند از سرمه دان و عطر
زیر تیرک چراغ‌های پارک‌ها به شب‌ها
با لباسی به رنگ دماغِ شب
زنی ایستاده است
لب خندش بور است
نگاه‌اش بور است
گرسنه گیِ کودکان‌اش بور است
نقاب‌اش اما بی‌صبور است
تکه تکه مکسور می‌شود
و ورق‌های عمرش بور می‌شود
دو نقاب دار یکی بازوی راست‌اش را
یکی بازوی چپ‌اش را گرفته
به دهان مه می‌برند

ده
نقاب وقاحت سفید است
مفصل‌های زمان‌اش سفید است
با آه‌های شرطی، اشک‌های شرطی می‌گرید
با قهقهه شرطی، قهقهه سر می‌دهد
و در اطاعت چندان است که به اشاره‌ای
ملافه حیا از نقاب بر می‌دارد
و به پهنای رخ بدر
ستاره گان را دشنام می‌دهد
و شعاری را بر دیوار می‌نویسد
غرور بزرگ من بیماری من است

یازده
آه چقدر سنگینیِ تنهاییِ مربع‌ها مربع‌ها
سفید است
سکوت نقاب‌ها سفید است
سلطه غبار اشباح سفید است
که مدام و مدام موریانه‌های معنا خور را
به سمت مدادها به سمت کاغذها
به سمت روح کلمات
با تهوری توضیح ناپذیر اعزام می‌کنند
و ماه آواره بر نقاب شب
ستاره هاش را استفراغ می‌کند
و ترکه نسیم چون قوچی وحشی
ساق کلمات را شاخ می‌زند
و کلمات کلمات
معلول به خانه حافظه‌ها، دل‌ها بر می‌گردند

دوازده
برای نقاب دارها
دویدن امری طبیعی نیست
گوش‌های آنان شرطیِ گفت دهان‌های یکدیگرند
به همین سبب است شاید
پاها را با حس شرطی ترکه می‌زنند
حرف آخر نقاب‌ها این است:
کوچه‌های تنگ، عشیره عمر مای‌اند
راه‌های کم نورتر، نور ادراک مای‌اند
جاده‌های تاریک، ظن سفید مای‌اند
و من که بی‌نقابِ بی‌نقاب‌ام
سایه نقابی همیشه به دنبال من است
که هم بوی قیر می‌دهد
هم بوی سیر می‌دهد
و به تک تک پای کلمات‌ام
زنجیر می‌دهد.

پیوند ایرانیان شماره ۲۱۳ . ۲ آذرماه ۱۴۰۱

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

هفته نامه پیوند ایرانیان | ایران ، خوزستان ، اهواز