شما اینجا هستید
اجتماعی » شور زندگی، درمان پوچ گرایی و خودکشی

بی گمان آنهایی که دست به خودکشی می زنند، در همان لحظه که اقدام به انتحار می کنند از یک چیز مطمئن شده اند: «اینکه زندگی کردن به زحمتش نمی ارزد.» خیلی از افراد خودکش، پیش از اینکه به مرحله خودکشی برسند، مدت ها به گم گشتگی دچار بوده اند، در خلا عاطفی به سر برده اند، با افسردگی دست و پنجه نرم کرده اند یا به پوچی رسیده اند، اما با این همه، آنچه میان همه این افراد مشترک است آشفتگی روحی است. بررسی دقیق شرایط افرادی که دست به انتحار زده اند نشان می دهد که می توان در بیشتر نمونه های خودکشی، با توجه به بعضی قرائن، از جمله بروز تغییرات روانشناختی و ناسازگاری های اجتماعی، به احتمال بروز خودکشی در فرد رسید. اینکه چه اتفاقی می افتد که یک فرد به خودکشی می رسد، فلاسفه چه رویکرد و نظری راجع به خودکشی دارند و رابطه خودکشی با معنای زندگی چیست، از مواردی است که در این یادداشت به آنها پرداخته شده است.

افلاطون؛ کشف معنا برای زندگی

فلاسفه از این رو که دایما با مساله اصلی بشر که همان زندگی است روبه رو هستند، در مقایسه با نگاه ها و دیدگاه های دیگر، خودکشی را در ابعاد وسیع تر و حساس تری نیز بررسی می کنند. گرچه این بررسی ها، امروزه به شکلی بسیار تحلیلی تر در دسترس هستند، اما سرمنشا این تفکرات را می توان در رویکردهای گوناگونی که فلاسفه پیشین در مورد خودکشی داشته اند پیدا کرد. به عنوان مثال، بعد از اینکه فیثاغورثیان خودکشی را به طور مطلق «ناموجه» قلمداد کردند، افلاطون با مطرح کردن برخی شرایط خاص، ناموجه بودن خودکشی را از حالت اطلاق خارج کرد و به برخی وجوه آن وجاهت بخشید. او خودکشی را در حالت هایی همچون ناراحتی بسیار شدید، شرم و بیماری و فقر و فلاکت بی حد جایز شمرد و اضافه کرد که اگر اجباری خارجی، همانند آنچه بر استادش سقراط وارد شده بود، شخص را مجبور به خودکشی کند، شخص مجاز به انتحار خواهد بود. پس از افلاطون، رواقیون که معتقد بودند میل به لذت یا ترس از درد نباید باعث افراط و تفریط در زندگی شود، بر خودکشی برچسبی با عنوان «عمل مسوولانه» زدند. رواقیون با این پیش فرض که انسان می بایست در هماهنگی با طبیعت باشد و با همکاری و رعایت انصاف و رفتاری عادلانه با دیگران تعامل کند، به تبیین این دیدگاه پرداختند که انسان عاقل، براساس وظیفه ای که دارد و نه از روی طغیان احساسات و غلیان شهوات، باید با یک حرکت ارادی به اتمام حیات خودش اقدام کند. اما در این میان، سقراط، برخلاف نظر استاد خود، افلاطون، خودکشی را عملی ناموجه قلمداد کرد و در توضیح ماهیت و علت خودکشی این طور گفت که خودکشی عملی خلاف عدالت است که از روی جبن (ترس) روی می دهد (خودکشی از منظر حکمت عملی، فلسفه اخلاق و حکمت اسلامی، دکتر سید مصطفی محقق داماد، ۱۳۸۷، ص ۱۵-۱۳).

نیچه؛ جعل معنا برای زندگی

از میان فلاسفه چند قرن اخیر، فریدریش نیچه، به عنوان یک اگزیستانسیالیست (هستی گرا) بر این باور است که خودکشی برای انسان، از این رو که یک موجود آزاد است، به عنوان یک حق و امتیاز شخصی محفوظ است. نیچه با جمله معروف خود که می گوید «خدا مرده است»، درصدد تبیین این موضوع است که انسان به خودش واگذاشته شده است. به عقیده نیچه، زندگی هیچ معنایی ندارد مگر اینکه انسان، خود به آن معنا ببخشد و در واقع برای زندگی معنا جعل کند. خودکشی که در آثار نیچه با عنوان «مرگ خودخواسته» به دفعات تبیین می شود، در ابتدا با عبارت «اندیشه بزرگ گزینش گری مطرح می شود. او این عبارت را این طور توضیح می دهد: «اندیشه ای که به بسیاری از مردمان، حق زدودن خویش را می دهد.» و در برخی آثار اولیه اش، می نویسد که «چرا برای پیرمردی که از روان خویش آگاه است، چشم به راه از پا افتادگی و فروپاشی آرام خود بودن، باید پسندیده تر باشد تا تعیین مهلتی برای ادامه حیات خود با آگاهی کامل؟ در این مورد، خودکشی عملی کاملا طبیعی و بدیهی است که به مثابه پیروزی برای عقل، باید تمام و کمال پذیرفته شود.» در واقع، نیچه با ارجح دانستن مرگ خودخواسته بر مرگ طبیعی، عقیده خودش را به طور واضح تر این گونه تشریح می کند که «کدام یک بخردانه تر است؟ اینکه دستگاهی را پس از اتمام کار خاموش کنیم یا آن را روشن نگه داریم تا خود به خود خاموش، یعنی خراب شود؟ آیا راه دوم، اتلاف در هزینه، بهره کشی نادرست از نیرو و وقت آن دستگاه نیست؟»

اما نیچه در آثار بعدی خود، با اشاره به سقراط و نقد عملکرد لحظات آخر عمر او، توضیح می دهد که «سقراط بیمار بود و مرگ را طبیب خود می دانست.» و با تغییر اندیشه خود، مرگ خودخواسته را به ابرانسان پیوند می دهد و این طور می گوید که «از بهر مهر به زیستن هم که باشد، می باید مرگی دیگر را خواستار شد. مرگی متفاوت، مرگی آزاد، مرگی آگاهانه، بدون غافلگیری و از روی شانس.» و توضیح می دهد که «مرگی که بهنگام و دل خواه نرسد، خوار و پست خواهد بود.» و آشکار می شود که در واقع، آنچه نیچه در دوره دوم آثار خود، از مرگ خودخواسته منظور کرده است، نه به معنای خودکشی، بلکه به معنای مردن در زمان درست است؛ مرگی که نمونه عالی خواست و قدرت ابرانسان است. ابرانسان نیچه، در کنار اراده معطوف به قدرت خود، به گستره آزادی های خودش نیز اشراف دارد و از این رو، با توجه به موقعیت و شرایط، به زندگی آری یا نه می گوید. با توجه به مجموع تفکرات نیچه، معلوم می شود که این مرگ، تاییدکننده ارزش زندگی است؛ یعنی نه به منظور پایان دادن به زندگی یا انکار آن، بلکه به منظور تثبیت آن اتفاق می افتد. در یک توضیح ساده تر، می توان این طور گفت که نیچه به طور کلی، خودکشی (مرگ خودخواسته) را نتیجه فهم انسان از رنج خود و بی غایتی هستی می داند و در این میان، آن را به دو قسم تقسیم می کند: خودکشی ای که ناشی از غلبه ضعف و ناتوانی بر شجاعت و فهم است و نابهنگام اتفاق می افتد و خودکشی ای (مرگ خودخواسته ای) که به عنوان آخرین عمل یک ابرانسان، تثبیت کننده معنای کلی و خودساخته زندگی اوست و بهنگام رخ می دهد (نیچه، مرگ خودخواسته یا وعظ مرگ، معصومه قائمی و بابک عباسی، ۱۳۹۲، ص ۱۰۲-۸۱).

کامو؛ قهرمان پوچ گرایی

از میان فیلسوفان چند قرن اخیر، آلبر کامو نیز به عنوان یک پوچ انگار، در مقاله خود به نام «افسانه سیزیف» به طرح و بررسی خودکشی پرداخته است. گفتاورد معروفی از کامو وجود دارد که در ابتدای همین مقاله آمده است و می گوید «فقط یک پرسش فلسفی واقعا مهم وجود دارد: خودکشی. پاسخ به این پرسش که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه، پاسخ به تنها پرسش بنیادین فلسفه است. هر چیز دیگر، بازی کودکانه ای بیش نیست. پیش از هر چیز باید به این پرسش پاسخ دهیم.» به باور کامو، انسان ها به طور کلی بی معنی و غیرمنطقی اند و رنجی که نوع بشر می برد، نتیجه و برآیند تلاش های بیهوده افرادی است که می خواهند در این بی معنایی و پوچی بی منتها، معنایی برای زندگی پیدا کنند. خود کامو، برای پرسشی که در ابتدای مقاله اش عنوان کرده سه پاسخ آماده کرده است. او می گوید اکثر انسان ها به این باور می رسند که زندگی پوچ است، اما در مواجهه با این باور، به سه شکل رفتار می کنند: برخی مردم به این نتیجه می رسند که باید رنج زندگی را تحمل کنند و به این منظور، شروع به ساخت معانی مصنوعی برای زندگی شان می کنند تا با کمک آن بتوانند زندگی شان را از خلا خارج کنند، برخی به خودکشی به عنوان یک امر نجات بخش نگاه می کنند و اقدام به کشتن خودشان می کنند و برخی نیز در عین حال که به پوچی و بی معنایی زندگی شان واقف شده اند، تصمیم می گیرند که به زندگی شان ادامه بدهند، اما نه از این رو که سعی کنند خودشان را به یک معنای مصنوعی بیاویزند، بلکه از این رو که می خواهند علیه این پوچی طغیان کنند و به نوعی قهرمان پوچی باشند. در واقع، کامو با پذیرش پوچی، علت رد کردن خودکشی را این گونه توضیح می دهد که خودکشی به معنای پس زدن آزادی و انداختن خود در وادی وهم، مرگ است و تاکید می کند که به جای فرار (خودکشی) باید بی معنایی پوچ گرایانه زندگی را پذیرفت و با اشتیاق پذیرای آن بود (پوچی زندگی و خودکشی، محمدمهدی فلاح، ۱۳۹۹، ص ۳۳-۱۹).

شور زندگی

با این همه، به نظر می رسد انسان هایی نیز هستند که در عین اینکه به معنایی برای زندگی شان نرسیده اند، آن را پوچ و بی معنا هم نمی بینند و بر همین اساس نیز، هرگز به خودکشی نمی اندیشند. اینکه این افراد، چطور و چرا در چنین موقعیتی هستند، به حال درونی آنها برمی گردد و این حال درونی نیز، نتیجه و برآیند گردهمایی پنج عامل است که در این افراد به شکل سالم و سلامت باهم مجتمع شده اند: وراثت و ذخیره ژنتیکی، محیط زندگی و شرایط تربیتی، سن و سال، تجربه های ذهنی و سنخ روانی. هرگاه این پنج فاکتور به شکلی صحیح در کنار هم جمع شوند، سبب می شوند که فرد از نظر احساسی، هیجانی و عاطفی، به حالتی برسد که از آن به شور و شوق تعبیر می شود؛ حالتی که همان نشاط زندگی است.

فرد در چنین حالتی، به قدری از زندگی سرشار است که به طور طبیعی می خواهد آن را ادامه بدهد. او «شوق زندگی» دارد و به این خاطر، هیچ وقت برای زندگی کردن استدلال نمی کند، تا چه برسد به آنجا که بخواهد برای ادامه دادن یا ندادن حیاتش، به محاسبه «هزینه»ها و «فایده»هایی که از زندگی می برد، بیفتد و محاسبه کند که اگر کفه فایده هایی که از زندگی عایدش می شود بیشتر بود به زندگی ادامه بدهد و اگر کفه هزینه ها سنگین تر بود خودش را بکشد. حقیقت این است که اگر فرد همواره در موقعیتی قرار داشته باشد که به محاسبه هزینه و فایده زندگی اش نرسد، هیچ گاه با این سوال که «آیا این زندگی ارزش زیستن دارد یا نه» نیز مواجه نخواهد شد. در واقع، یک انسان زمانی به عقلانیت عملی خودش، برای ادامه دادن یا ندادن زندگی متوسل می شود که یک یا چند مورد از پنج فاکتوری که ذکر شد با اختلال مواجه شود. پرسش از معنای زندگی، زمانی پیش می آید که فرد شور و شوق خود به حیات را از دست داده و به محاسبه روی آورده باشد. در این حالت است که فرد از خودش می پرسد دارم چه کار می کنم؟ چرا کاری می کنم که این همه برای من هزینه دارد؟! و به اقتضای عقلانیت، به این مساله فکر می کند که آیا زندگی کردن برایش می ارزد یا نه و اگر به این نتیجه برسد که نه، نمی ارزد، تصمیم می گیرد که با خودکشی، این سیر را متوقف کند (شوق زندگی و میل مبهم خودکشی، مصطفی ملکیان، ۱۳۹۵، هفته نامه کرگدن، روزنامه اعتماد).

نتیجه گیری

مرور استدلال های فیلسوفان درخصوص خودکشی و همچنین مرور وضعیت افرادی که هرگز به خودکشی نمی اندیشند، نشان می دهد که انسان ها به طور طبیعی میل به زندگی دارند و درخصوص آن سوال نیز نمی کنند، مگر اینکه این میل توسط یک نیروی بازدارنده متوقف شود. به عبارت بهتر، هر زمان که خلا عاطفی سر برسد یا تجارب ناخوشایند اتفاق بیفتند و به عبارت بهتر، درد و رنج پدید بیاید، این امکان تشدید می شود که فرد درخصوص زندگی تشکیک کند. در حضور لذت، انسان هیچ گاه به معانی و فلسفه نمی اندیشد، زیرا اعتراض و شکایتی ندارد که به واسطه آن بخواهد به فکر فرو برود. سوال و اندیشه زمانی پیدا می شود که فرد دردمند شده باشد. بر همین اساس، پوچ گرا شدن یا معنادار دانستن زندگی، نتیجه از دست دادن شور و شوق طبیعی زیستن است و درست زمانی که فرد به «چرایی» زندگی می اندیشد، میل به خودکشی نیز در او پدیدار می شود.

در حقیقت، فلسفه به این دلیل مجبور به پاسخ این سوال است که «آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا خیر» که «بدیهی بودن زندگی» مورد تردید واقع شده است (گرچه اساسا کار و هدف فلسفه این است که از امور بدیهی بداهت زدایی کند). افلاطون از این رو خودکشی را در برخی موارد موجه درنظر گرفت که معتقد بود زندگی معنایی دارد و انسان باید درصدد کشف این معنا برای خودش باشد. در واقع، افلاطون در اثر از دست دادن شور زندگی و ابتلا به درد و رنج، به محاسبه هزینه و فایده زندگی دچار شده بود و به همین خاطر، در برخی موارد قادر به هضم «ارزشمند بودن خود زندگی» نمی شد. افلاطون با این باور که در بطن زندگی حقیقتی هست که باید کشف شود، به این اندیشه رسیده بود که احتمالا اگر آن حقیقت کشف شود، تحمل درد و رنج برآمده از زندگی نیز توجیهی خواهد یافت و از همین رو درصدد بود که برای زندگی معنایی کشف کند. نیچه بر این باور بود که برای زیستن زندگی باید برای آن معنایی جعل کرد و از این طریق از اندیشه خودکشی گریخت و کامو نیز بر این اعتقاد بود که در عین پذیرش پوچی، باید قهرمانانه به زندگی ادامه داد. اما حقیقت این است که خودکشی، حتی در صورت کمرنگ شدن شور زندگی، به پوچی رسیدن و بی معنا شدن زندگی نیز وجهی نخواهد داشت؛ زیرا برای اینکه بتوان به مجاز بودن خودکشی رای داد، نیاز است که سه پیش شرط محقق شده باشد: اول اینکه فرد با محاسبات عقلانی به این نتیجه برسد که در آینده، شرایطی برای او رخ نمی دهد تا جبران درد و رنج های کنونی او باشد. دوم اینکه فرد به این نتیجه قطعی رسیده باشد که رنج و دردی که اکنون متحمل می شود مربوط به نوع دیدگاه او نیست و سوم اینکه فرد به این نتیجه قطعی برسد که درد و رنج ناشی از خودکشی او، هیچ درد و رنج جبران ناپذیری را به دیگران وارد نمی کند و به نظر می رسد که با اندکی تفکر، معلوم می شود که این سه مورد، هیچ گاه محقق نمی شوند تا از این طریق بتوان به موجه بودن خودکشی حکم کرد.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

هفته نامه پیوند ایرانیان | ایران ، خوزستان ، اهواز