شما اینجا هستید
اجتماعی » نامه ای به خدا

خانه بر روی تپه ای کوتاه قرار داشت که می شد رودخانه را دید.در کنار مزرعه ،گل های لوبیا هم دیده می شد.
تنها چیزی که لازم بود بارش ملایم باران بود.لنچو که صبح بیکار بودو تمام وقت چشم به آسمان شرق داشت، گفت: می دونم زن ،ما امروز بارندگی داریم.
زن که داشت شام را آماده می کرد گفت:بله خدا می خواهد.پسران بزرگ تر مشغول کار بودند در حالیکه پسران کوچیکتر همان حوالی بازی می کردند.تا اینکه زن صدایشان کرد:برای شام بیایید.
ابرها در کوه های شمال شرق تاب می خوردند.هوا تازه ومطبوع بود.مرد از اتاق بیرون آمد تا به دنبال چیزی بگردد که قطرات باران را روی سر وتنش حس کرد.گفت:این قطرات باران نیست که از آسمان می آید. شبیه سکه هستند.قطرات بزرگی به اندازه سکه ده سنتی و کوچک ها پنج تایی.
با چهره ای خوشنود کشتزار ذرت را با گل های لوبیا نگاه می رد ،که ناگهان پرده ای از باران چشم هایش را پوشاند وباد شدیدی شروع به وزیدن کرد.این ها واقعا شبیه سکه های نقره ای هستند که از آسمان می ریخت.بچه ها که در معرض باران قرار گرفته بودند رفتن دانه های یخ زده را جمع کنند.
مرد گفت اوضاع بد است کاش زودتر راحت شویم.
ولی دیر گذشت حدود یک ساعتی برخانه وباغ بارید .زمین سفید شده بود انگار همه جا نمک پاشیده شده و همه ی گل های لوبیاها آسیب دیده بود.لنچو ناراحت بود.وقتی طوفان تمام شد او ایستاد در میان فرزندانش و گفت: اگر ملخ به محصولاتمان میزد، بیشتر از این ها محصول داشتیم اماامسال ذرت ولویا نداریم.شب غمباری بود.
این همه کار کردیم هیچ کس هم کمک مان نمی کند. اما دردل ، تمام کسانی که در آن خانه دور وسط دره زندگی می کردند ،امیدی بود کمکی از جانب خدا. گفت :این قدر ناراحت نباشیم.درسته که اتفاقی افتاده ولی از گرسنگی که تلف نمی شویم. در سراسر شب لینچو نخوابید وامیدش به یک چیز بود فقط کمک خدایی که همه چیزرا می دید.او ذات خشنی داشت صبح تا شب کار می کرد کمی هم سواد داشت.در روز یکشنبه به این نتیجه رسید که خدا،حامی بیچاره هاست .نامه ای به خدا نوشت:”خدایا اگر به من کمک نکنی من وخانواده ام از گرسنگی می میریم.صد پسو احتیاج دارم که زمین را شخم بزنم وبذر بکارم.
پشت پاکت نوشت گیرنده:خدا
نامه را داخل پاکت گذاشت وهنوز آشفته بود. تمبری خرید پاکت را به صندوق انداخت. کارمند اداره پست نامه را با خنده به رییس نشان داد . رییس که مردی خوش خنده بود زد زیر خنده!اما بعد خودش را جمع کرد وگفت چه ایمانی! کاش من جای او این ایمان را داشتم. او به کسی ایمان دارد که نا امیدش نمی کند.رییس پست برای اینکه ایمان فرستنده متزلزل نشود فکری کرد وقتی نامه را باز کرد ، معلوم شد به چیزی بیش از اراده ومرکب وکاغذ نیاز دارد وبا قلم و مرکب حل نمیشود.از همکارانش خواست بخشی از حقوق خود را برای این کار خیر بدهند.جمع کردن همه ی صد پسو مشکل بود وبخشی از این پول جور شد.پول را در پاکت گذاشت ونوشت:ازطرف خدا.
یکشنبه بعد لنچو یکمی زودتر به اداره پست رفت.پستچی نامه را به خودش تحویل داد .رییس هم از کاری که کرده بود راضی وخوشحال بود و زیر چشمی به لنچو نگاه کرد.با دیدن پاکت پول تعجب نکرد چون ایمان داشت.شروع کرد به شمردن پول ها .خدا که می داند چقدر می خواستم حتما همان مقدار فرستاده است.فورا سمت پنجره رفت قلم ودوات خواست واخم هایش در هم بود وشروع به نوشتن کرد سپس با مشت تمبر چسباند ونامه را به صندوق انداخت.رییس اداره ی پست، نامه را برداشت .خدایا از درخواستی که کردم ار صد پسو فقط هفتاد پسو به دستم رسید.
بقیه اش را زودتر بفرست که خیلی عجله دارم. اما با پست نفرست که این کارمندان پست دستشان کج است! ارادتمندت لنچو!

این مطلب بدون برچسب می باشد.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

هفته نامه پیوند ایرانیان | ایران ، خوزستان ، اهواز