زمانی که سیروس رادمنش، رخت از این سرای دون برکشید و راهی سفر بی بازگشت شد؛ کاری نداریم که پاسداشت هایی اندک در اینجا و آنجا برای وی تدارک دیده شد ( که کمی پس از یکسال بعد از شدن ش، دیگر از هیچ یادواره ای هم نام و نشانی به گوش نرسید که نرسید و سیروس تبدیل شد به مابه ازایی برای فراموشی و خاموشی! )؛ ولی در نشریات پراکنده؛ و از سوی دیگر در بی اهتمامی ورثه اش؛ یک آقایی هم پیدا شد و کشکولی از شعرهایی که خود سیروس دوست می داشت و دوست نمی داشت! را گرد هم آورد و به زیور طبع آراست!. بازی در همین جا خاتمه یافت و دیگر داستانی به نام سیروس رادمنش با آن شور حماسی و هیجان سرشار ادبی برای همیشه به بوته ی فراموشی سپرده شد. جانب کلماتش به اندوه سپرده شد و پرونده اش بایگانی شد.
در حالی که هرگز هیچ قلمی، هیچ تفکری، هیچ دوستداری، هیچ صاحب امکان و صاحب توانایی، در هیچ دوره ای از زیست آشفته و پر تنش و درب و داغان سیروس به یاری سیروس نشتافته بود. نه آن موقع ها که در عسلویه و اراک کار فنی می کرد و نه آن موقع که لباس هایش در صندوقی فلزی در انبار ایستگاه راه آهن اهواز بیش از یک سال ماند و پوسید؛ کسی هرگز سراغ صاحب آن اندیشهی درخشان و بی نظیر و نبوغ سیال و بالنده نرفت که ببیند این شاعر جنوبی و عصارهی و اکمل موج ناب در چه شرایطی رقت انگیزی میزید! کسی در درمان بیماریاش کوچکترین گامی برنداشت و چه سود و چه تلخ اگر نوشته شود که سیروس حتا به وقتهایی، نیازمند ته سیگار افتاده و له شده بر کف خیابانها و راهروها میشد!
اوضاع و بخت هنر و اهل هنر، در مرز پر گهر یک آگراندیسمان است. یک مضحکه است. همه توقع دارند هنر تولید شود و جایگاه رفیعی در مناسبات جهانی داشته باشد؛ غرولند میکنند که چرا ادبیات ایران نوبل دریافت نکرده؛ چرا زبان فارسی زبانی در تبادل و داد و ستد واژه محدود و فقیر است؛ چرا آن چنان که انتظار میرود، ادبیات فارسی ترجمه نمیشود و جز محدود آثاری که در سودازدهگی و دخالت نابجای سیاست در ادبیات و هنر، این فرصت را یافته تا خود را از ورای مرزها عبور دهد؛ همه در قریهی کوچک ایرانی محدود مانده و دسترسی و ورود به دهکدهی جهانیاش با دشواری – اگر نگوییم غیرممکن – شده است.
در حالی که دلیلش، فقدان چتر حمایتی از هنرمند است. دلیلش آشفته بازار صنعت نشر است. دلیلش نبود قانون کپی رایت و رفتار حرفه ای است. دلیلش وفور و انبوه سازمان های ناظر بر خلاقیت و تولید هنر و ادب است. دلیلش سانسور است. دلیلش ناشر بقال و چغال است. دلیلش نبود سیستمی است که سراغ هنرمند بیمار برود و او را با عزت و درمان تیمار کند. دلیلش نبود یک بیمه ی مفید و کارآمد است. دلیلش نبود دایه و مادر برای هنرمندی است که باید دغدغه اش فقط و فقط و فقط نوشتن و هنرآفرینی باشد و نه سودا و عقل معاش. ووو
درباره ی سیروس نوشتم و سیروس از دار دنیا رهیده و به هیچدام از این صناعات و آدم ها و ماشین ها و بیمه ها و پاسداشت ها نیازی ندارد دیگر!
ولی احمدرضا احمدی در هفتادسالگی در آسایشگاه دارد روزگار می گذراند. می دانستید؟!
احمدرضا احمدی و مجید زمانی اصل را دریابیم.
مجید زمانی اصل مبادا تبدیل به اندوه دیگری و حسرت دیگری مانند سیروس شود.
ویژه نامه های ما پس از رفتن آنها به درد جرز لای دیوار هم نمی خورد!.
- شهرام گراوندی
- کد خبر 12729
- 12585 بازدید
- بدون نظر
- پرینت