زبان باز بود یارعلی. یعنی که بازی با زبان می کرد و در اوج هم، و گاهی هم نرد با بزرگان زبان می باخت مثل وقتی که راوی اش، در ”هفت خاج رستم” به خالق رستم سور می زد! و سور می زد خودش هم گاهی به دیگر زبان بازان و زبان آوران عرصه ی ادبیات داستانی در این زبان وامانده ی فارسی. و فارسی اش که بیشتر لری بود، در اوج بود. حتی وقتی که از هتل پتل های علا گنگه می نوشت و می گفت … و می گفت و می گفت، چه شفاهی و در پشت پیشخوان کافه ی شوکا و چه وقتی که می نوشت و نوشته ها را در چوق الف هایی که به همان نازکی چوق الف لای کتاب ها بود، اما به چه سنگینی، به چاپ می داد.
نقل گو بود و نقال بود و چه نقالی ها می کرد یارعلی و چه بازی ها می کرد با تمام بدن. چه وقتی که نقل از پدر می کرد و کمر دردش و آرام آرام و با هن و هونِ دردآور کمر گرفته ای که کمر راست می کرد و ناگاه راست می شد و”قمر مصنوعی” ای را در اوج آسمان نشانه می رفت و چه وقتی که نقل رفتن به خانه ی رادی را می گفت و خنده بود که پر و بال باز می کرد، جایی که او بود و خاطره ای را زنده می کرد و جان می بخشید و به حرکت در می آورد.
اما حالا در کافه ی شوکا، دیگر فقط سکوت است که می خواند.
ای یارعلی یار علی یار علی
رفتی و دل ما رو بردی،
بردی دلم ما رو و پس کجاست غم؟
غم ما نخوردی
ای دی دی دیبلالوم و… ای که…
حالا اگر جایی باشد که رفته باشی، وقتی که عبدی گفت یارعلی هم رفت، گفت رفت؟ یا چی گفت که فکر کردم این را گفت؟ حالا اگر واقعا جایی باشد که رفته باشی، بعد آنجا لابد آن عقاب مسلول هم، ابوالحسن نجفی، که این طور می نامیدی ش هم باید همان جاها باشد و در گوشه ای هم رفیق ت کورش اسدی با همان لبخند انگار شرمگین ش و نگاه شیطنت بارش(چه خونی به دل مان کرد این بچه ی سفید موی آبادان با آن طور رفتن ش)، و هوشنگ گلشیری هم می آید به استقبال ت و همین طور که لیوانِ بد رنگ ترین و بد مزه ترین اما لب دوز و لب سوزترین چای ساعت ها مانده در قوری را کنار دست ت می گذارد و یکی دو حبه قند هم کنارش و می گوید پس تو هم آمدی ای لر جوشی؟ خوب خوب تازه چی داری؟
و تا تو بیایی دست کنی که کاغذها را درآری می بینی نه دستی داری و نه کاغذی و می بینی که نیستی جز موجودی اثیری در خیال من و ما…
و تا ما هم هنوز باشیم و خیلی پس از آن هم خواهی بود. در خواب ها و خیال ها و در بیداری مان. ای یارعلی! ای طیب اهواز و ای رخش در پرواز…
شعر ناتمام کافه یِ شوکا
برای یارعلی پورمقدم
و به یادِ بیژنِ جلالی
گاهی که روز باران باشد و
باد هم برایِ خودش
خوشْ خوشْ بوزد و پشتِ پنجره
آن پایین
بر بامِ روبرو
کنارِ آب چاله ای
نشسته باشد کلاغی
اگر یکی دو سرو هم
آن کنار بگذاری
هنوز سبز ، سبزِ تیره و خیس
خیس و آب چکان و این طرف
این سویِ پنجره نشسته باشی
و آن روبرو هم
صندلیِ خالیِ خیال هایت
و عطرِ قهوه یِ ترک هم بیاید
و بچرخد بر میزهایِ چوبیِ سرخ
دیگر نشسته ای آنجا
در کافه یِ شوکا
با همان نیمکت ها و میزهایِ چوبیِ سرخ ش
و با لبخندها و اخم هایِ گوریلِ مهربانی که
یارعلیِ پورمقدم است
و ایستاده آنجا
پشتِ پیشخوان و
دارد داستانی را با صدایِ بلند
و لهجه یِ لُری می خواند
دستت را بلند می کنی که بگویی
یارعلی ، ببین !
و می بینی اما هنوز همین جایی
اینجا نشسته در خیال و فراموشی می نشینی
و از یاد می روی
و خالی ست دیگر صندلی تو
و خالی می ماند صندلیِ خالیِ خیالهایت
در کافه یِ شوکا.
این شعر را من سالها پیش، در هانوفر نوشتم. یارعلی گرچه از این شعر بدش نمی آمد، می گفت بهترین شعر در مورد کافه شوکا را بیژن جلالی گفته! هنوز داغ دل از رفتن یارعلی تازه تر از آن است که بتوان با نگاه سرد یک منتقد ادبی به بررسی کارنامه ی ادبی یارعلی پور مقدم پرداخت. این است که از اندوه رفتنش می گوییم و از رفتارش در زندگی و در کلام. شعر کافه شوکا را من سالها پیش گفتم و اول هم برای چنگیز پهلوان فرستادم که او هم چندی بود ساکن آلمان شده بود.
به یاد گذشته که ما سه نفر، من و بیژن جلالی و چنگیز پهلوان گاهی صبح ها که کافه خلوت بود، آنجا جمع می شدیم و یارعلی هم که خوب مثل همیشه آنجا بود و میدان داری می کرد و با چای اختصاصی اش که مختص مهمان های خاصش بود، پذیرایی می کرد. نمی دانم کدامم ان بود که گفت ما حزبی چهار نفره هستیم که اعضایش همه با هم مخالف اند! پناهگاهی بود کافه شوکا آن روزها که در تهران تک و توکی کافه بود فقط و کافه ی ما کافه ی یارعلی بود که برای خودش مقرراتی هم داشت من درآوردی که بگذریم! بعدها همان میز که دور آن می نشستیم شد میز بیژن جلالی و با پلاکی هم ثبت به تاریخ شد و ما هم در غبار سالیان گم و فراموش شدیم هر یک به جایی و یاد آنروزها ماند و ماند.
- شهرام گراوندی
- کد خبر 13006
- 4471 بازدید
- بدون نظر
- پرینت