«می ترسید و از من می پرسید: آیا مردم درخصوص قطعه شعری که می خواهید به مجله بدهید، چه جور قضاوت می کنند؟
این را من برای شما عیبی نمی دانم. هنگامی که انسان، خام و تازه کار است دچار این گونه تردیدها و کم جرأتی ها هست، یعنی هنگامی که خوب مسلط بر احساسات خود نیست. فقط به شما توصیه می کنم درخلوت خود بیشتر بمانید. از مردم بیشتر دوری کرده واز مباحثات احمقانه آنها دورتر باشید و بیشتر در خودتان فرو بروید.
هنگامی که شما خوب کارکرده و کاویده اید چه تردیدی دارید دربرابر آنهایی که هیچ کارنکرده اند و از حمق وجودی خود و از روی تفنن چیزی می گویند، و چه بسا روز دیگر مخالف عقیده دو روزِ پیش خودشانند.
قوا و بینش خود را به مصرف برسانید. یقین کنید، آن وقت اثری که از شما زائیده می شود، زیبایی خود را حتماً خواهد گرفت. زیرا با شخصیت شما ارتباط قلبی و غیر متزلزل پیدا کرده است. کم کم خودتان خواهید پسندید، آن وقت این تردید و کم جوشی رو به ضعف نهاده و روزی خواهید دید که این پرسش ها درخصوص ذوق و سلیقه مردم در شما نیست شده و به صفر رسیده است: خرداد ۱۳۲۳»
من تفألاً این نامه را از مجموعه «نامه های نیما در شعر و شاعری» تدوین و تألیف سیروس طاهباز، برگزیدم و عجیب این که دقیقاً مؤید حرفهایی در نامه ای شد که ریلکه در کتاب «چند نامه به شاعری جوان» نوشته است. آیا نیما این کتاب ریلکه را خوانده بود؟ فکر نمی کنم. چون در آن سالهای دور این کتاب از آلمانی به فارسی ترجمه نشده بود، و بنده هم احتمالاً آن را بعد از دهه چهل خوانده ام.
راز سفارش ریلکه و نیما در تأکید به خلوت گزینی شاعر (و سفارشات دیگر برای کار مداوم و مطالعه مستمر) شبهه اندکی نقیضه ایجاد می کند (به ویژه که ما در آخر کتاب ریلکه، متوجه می شویم که مخاطب او یک نظامی جوان بوده، که نمی توانسته خلوت گزین باشد) و چه بسا مخاطب نیما هم، اگر نظامی نبوده به هرحال کسی بوده شاغل و در کار معاش. در این صورت با این حساب، مفهوم خلوت نشینی و پرهیز از خواندن هر خزعبلاتی باید درست تر و دقیق تر معنی شود. در واقع نخواندن نظریات مغشوش و بی پایه و اساس، غیر مستقیم، همان خلوت گزینی است. و مهمتر، فکر کردن مدام به شعر است که هیچ شغلی نمی تواند آن را از انسان بگیرد. در یک حساب سرانگشتی و مشاهده دکه های کتاب فروشی، معلوم می شود که بیشتر خوانندگان جزوه های شعرهای محلی، سربازان شهرستانی و روستایی هستند که هم روح خود را تلطیف می کنند هم غم غربت خود را می کاهند. دوری گزیدن از کارهای خام و ناتوان و گرایش به آثار درخشان، قریحه شاعر را مستعد سرودن شعرهای خوب می کند. شعر، هنری نیست که برای رشد و جهش به طول زمان و مطالعه شعر شعرهای متوسط و ناپخته نیاز داشته باشد. خواندن یک شعر حسابی می تواند حتی در ارکان قریحه یک شاعر جوان زلزله ایجاد کند. خواندن، شنیدن و شناختن گفتار شخصی مثل شمس تبریزی کافی بود تا مولوی چهل ساله را ـ که فقیهی درس خوانده بود ـ به سوی مطلع و مرتع نو رهی کند
نامه های نیما، ما را به همین مختصر هدایت نمی کند. او جهان بینی و نظرات عام ما را درباره شعر دیگرگون می سازد.
نیما می گوید: (به مخاطب دیگر) شعر گذشته ما سوبژکتیو بود. هیچ چیزی در نگاه ما تجلی خودش را نداشت. سروی که شاعر می دید بلافاصله به باطن او می رفت و تبدیل می شد به «قد و قامت» یار! بادام ، چشم می شد. ابرو، کمان، مژگان خنجر و الی آخر. از این روست که حجم عظیمی از بسامد واژگانی شعر کلاسیک ما، تعدادی گل و درخت و اشیاء محدود است. و این کلیشه ها، اجازه گسترش را به نگاه و تخیل و تفکر ما نمی دهند. و از همه بدتر در زندگی شخصی و اجتماعی و علمی ما دخالت منفی می کنند. چرا با وجود گذشته درخشان ادبی و هنری، ما هنوز ظرفیت تفکر علمی نداریم. درحالی که غربیان نه تنها انسان و جانوران عظیم که زندگی «کرم های هموافرودیت» غارها را هم تفسیر می کنند. آنها برای شناختن ما دست در چال آن می برند و ما …. تبدیلش می کنیم به «طره» یار. تا بی زیان باشد و لذت هم به ما بدهد. این نگرش سوبژکتویستی است که ما داریم. شعر گذشته ما زیباست. اما ما آن را گسترش ندادیم و به آینده و به جهان عینی پیوندش نزدیم و در زبان و ساختار تکراریش دست نبردیم و دست آخر بر مناسبات ایستای فئودالی، به تقلید تجدد بی ریشه هجوم بردیم. حاصلش را هنوز داریم می بینیم. ما تجدد را نسنجیده و نیندیشیده گرفتیم و نسنجیده و نیدیشیده با آن رفتار کردیم. این بزرگترین عیب ماست.
نیما با درک درست و روشنش، ما را در بسترهای متفاوت و متنوع انداخت و آفاق نگرش ما را گسترده و رنگارنگ کرد. نیما ـ از همه مهمتر ـ به ما یاد داد که چه گونه به جهان نگاه کنیم. نگاهی که خون و ژرفای هستی را ببیند و پیش روی ما تشریحش کند تا چشم انداز و دریافت های ما ابژه ما باشد. کلمه ما روزنی بر رؤیا و خیالمان شود. برخلاف تصور بعضی، منظر و بستر زبانی نیما برای هرگونه مانور، تنگ نیست. نیما «یک راه» نیست تا سر راست به درون افق فرو رود. شعر نیما از آغاز، پرسش و دیالوگ و حرکت است. او از درهم ریختن اساس هرگونه نحوی، دچار مشکل نبوده، و از روی فهم عمده ناگسستگی فرهنگ بشری و این اعتقاد که «هر شعری ریشه در شعر دیگر دارد» ـ شاید از بورخس باشد ـ که کار خود را هوشمندانه آغاز کرده و باقی کار را به ما سپرده است.
نیما با دانش بسیار وسیعش از ادب فارسی و فرنگی سنگ بنای کار را طوری گذاشته که «بازیگران عصر طلائی» مثل تندر کیا و هوشنگ ایرانی هم بیایند و داو خود را به میان بگذارند و …. به ناچار بروند. چون اگر جانمایه ای از هنر کلمه و کتابت در روش و شگرد آنها بود، بی تردید می ماندند، و می شدند یکی از رهنوردان فرعی نیما. اما آنها سنگ را بر زمین صاف نهادند، و طبعاً بی شالوده. پس کدام شالوده را می توانستند بشکنند؟ آیا نیما این بازیها را بلد نبود؟ آن هم آن رند طرفه که با تمسخر «قربان قربان» و «عجب عجب!» گفتن، شیطان را می رقصاند. من نمی خواهم از نیما پیامبر بسازم. نه! او هم اشکال داشت. او هم بیراهه رفت. او هم بی موقع قصیده و قطعه گفت و یک غزل زیبا نگفت. اما اینها را فرع نیمای پیشرو و خلاّق می دانم. نیما شاعری است که همه ما، از شاملو تا حافظ موسوی و شمس لنگرودی و تا هوشنگ چالنگی و هرمز علی پور و سیروس رادمنش و حسن عالی زاده و دیگران و …. دنباله رو او هستند (گیرم که انکار کنند) زیرا کوهی که نیما از سر راه شعر برداشت با جویبارهای اولیه کسی برکنده نمی شد تا آنها حالا «رود» بروند و دریا کف بزنند. نیما شاعری است که هم جدی و نگران مرغ آمین را می نویسد یا مانلی را و هم آقاتوکارا. چون خسته هستید با هم بخوانیم: (باوجود این حنجره زخمی)؟ تا ببینید با همین خطاب بازیگوشانه چه شعر سنگینی در کفه مقابل همه ما می گذارد:
به روی در به روی پنجره ها
به روی تخته های بام. در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد
نه از او پیکری در راه پیدا
نیاسوده دمی برجا خروشان است دریا،
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندد
هم از آن گونه، کان می بود
ز مردی در درون پنجره بر می شود آوا
« دو دوک دو کا! آقاتوکا! چه کارت بود با من؟»
در این تاریک دل شب، نه از او برجای خود چیزی قرارش.
«درون جاده ها کس نیست پیدا
پریشان است افرا» گفت تو کا
«به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم دمی با تو بخوانم»
زمردی در درون پنجره مانده ست نا پیدا نشانه
فتاده سایه اش در گردش مهتاب، نامعلوم از چه سوی بر دیوار
وز او هر حرف می ماند صدای موج را از موج
و لیک از هیبت دریا
«چه گونه دوستان من گریزانند از من» گفت توکا
شب تاریک را بار درون وهم است یا رؤیای سنگین است.»
و با مردمی درون پنجره باردگر برداشت آوا
«به چشمان اشک ریزانند طفلان
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذتناک
برویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم دمی با تو بخوانم»
زمردی در درون پنجره آوا ز راه دور می آید
«دودوک دوکا. آقا توکا
همه رفتند روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه تر، جسته از سرما
اگر خوب این دگر ناخوب
سفارش های مرگند این خطوط ته نشسته
به چهر رهگذر مردم که پیری می نهد شان دلشکسته
دلت نگرفت از خواندن؟
از آن جانت نیامدسر؟»
در آن سودا که خوانا بود توکا باز می خواند
و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:
«به آن شیوه که در میل تو آن بود
پی ات بگرفته نو خیزان به راه دور می خوانند
براندازه که می دانند
به جا در بستر خارت که برامید تر دامن گل روزبهارانی
فسرده غنچه ای حتی نخواهی دید و این دانی
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن»
ولی توکاست خوانا
هم از آن گونه کاول بر می آید باز
زمردی در درون پنجره آوا
به روی در به روی پنجره ها
به روی تخته های بام در هر لحظه مقهور رفته باد می کوبد
نه از او پیکری در راه پیدا
نیاسوده دمی برجا خروشان است دریا
و در قعر نگاه امواج او تصویر می بندد
اردیبهشت ۱۳۲۷
- شهرام گراوندی
- کد خبر 13079
- 22 بازدید
- بدون نظر
- پرینت