خوب خاطرم هست، سالها پیش که دِنگ نوشتن شعر کلاسیک در کله ام بود؛ مصرعی نوشته بودم که هرگز تبدیل به بیت نشد! ” خوشا خوابی که بیداری نبیند! ” . چه می دانستم که این مصرع، شرح حال شدن یارعلی پورمقدم نازنین خواهد شد! یارعلی در خواب رفت. یعنی هرگز متوجه نخواهد شد که دارد می رود یا رفته. شاید هم روحش در تقلای بیدار کردن جسمش است که تکانش بدهد و بیدار شود و به شوخی و خنده و طنز دلنشینش کلامی بگوید و بعد راهی کافه اش کند. مردن در خواب شیرین ترین مرگِ ممکن است. خوابی به درازای تمامی روزگاران!
خوابی شگفت که احوال بسیاری از ما را برآشفت؛ چرا که شدن یارعلی، تنها فقدان یک نویسنده و نمایشنامه نویس نیست، بلکه پایان نوستالوژی جمعی و خاطره سازی و خاطره بازی نسلی است که ۴۰ سال آزگار در کافه شوکای او گرد هم می آمدند. خود او درباره ی دلبستگی اش به کافه شوکا در مجله ی ” آن گاه ” گفته است: در زندگی واقعی، دلم دختر می خواست؛ اما خدا دو پسر به من داد! کافه شوکا برای من حکم همان دختر را دارد! یارعلی پورمقدم متولد ۱۳۳۰ مسجدسلیمان بود و پس از تحصیلات ابتدایی به تهران آمد و پایتخت نشین شد. بعد از دبیرستان، به دانشگاه مازندران رفت و اقتصاد خواند. نمایشنامه نویسی را با ”آه اسفندیار مغموم“ آغاز کرد و با همین اثر برنده ی جایزه نمایشنامه نویسی جشن هنر طوس در سال ۱۳۵۶ شد. خودش درباره پایتخت نشینی اش گفته بود: ”ماجرای آمدن من از مسجدسلیمان بر می گردد به اولین دوره ی مجلس شورای اسلامی که من کاندیدای مجلس شده بودم و با رزومه ی ادبی وارد گود انتخابات شده بودم. من در آن انتخابات نفر آخر شدم و بعد از آدمی قرار گرفتم که حتا عقل درست و حسابی هم نداشت. این شد که من همان شب چمدانم را بستم و برای همیشه شهرم را ترک کردم و دیگر هرگز به آنجا برنگشتم.“
با اینکه از یارعلی چند داستان مشهور هم منتشر شده اما همیشه می گفت برای دل خودش می نویسد. معتقد بود برای امرار معاش کارهای زیادی انجام داده ولی در نهایت کافه داری توانسته سال ها او را در این شغل حفظ کند. درباره ی این ماجرا گفته بود: ”من در زندگی ام هرگز شغلم را خودم انتخاب نکرده ام. هیچ وقت در موقعیتی قرار نگرفته ام که شغل انتخاب کنم. اولین کاری که بابتش از دولت پول گرفتم عضویت هیات علمی دانشگاه آزاد قبل از انقلاب ۵۷ بود. بعد که اخراج شدم، همه کار کردم. ترخیص کار گمرک بودم، نقشه کش برق بودم، مرغداری کردم. همیشه کار مرا انتخاب می کرد؛ ما هم برای اینکه از گشنگی نمیریم می چسبیدیم به هر کاری که پیش می آمد.“ اگر چه شهریار مندنی پور معتقد است و می گوید: ” کاش، در یادآوردها و وصف این نویسنده، مدام، قبل از هر چه، به این که صاحب کافه شوکا بوده اشاره نشود. اول از هرچه، او نویسنده است. یارعلی حتا اگر در وصف خود، چنین اشاره ای هم کرده، ادامه همان طنزش بوده… ” ؛ و درست هم می گوید و این قدر پرداختن به کافه شوکا و قهوه چی بودن او ( با اینکه خودش خوش می داشت او را چنین خطاب کنند! ) چه بسا در تصور مخاطب جدی و جدیدی که با شور و علاقه می خواهد سراغ ادبیات معاصر ایران برود، اگر چه تا قیام قیامت نام یارعلی با کافه شوکا پیوند خورده؛ ولی چه بسا وجه شیوایی قلم و زبان بی همانند و گرانسنگ یارعلی در بازتکرار شوکا شوکا گفتن، مورد توجه قرار نگیرد! اگر چه ما با پدیده ی مهلک و زیان بار دیگری نیز در ادبیات معاصر ایران مواجه هستیم. بیماری مزمن و لاعلاج چاپخش. که به ویژه در این ده – بیست سال اخیر، چاپ و پخش و شمارگان کتاب، دچار بلیه های مختلف است و گمان هم نمی رود این روال و رویه ی بیمار، رنگ بهبودی ببیند. و همین نکته است که بعنوان نمونه، بجز پراکندگی داستان های یارعلی پورمقدم در اینجا و انجای اینترنت، کمتر کتابی از یارعلی پورمقدم است که به سهولت و در یک بستر سالم به دست مخاطب رسیده باشد و یا قابل دسترسی باشد. این معضل برای عموم نویسندگان و شاعران ایران خاصه در سالهای اخیر وجود دارد. یارعلی در همان مصاحبه، پیرامون ربط نویسندگی اش و کافه شوکا می گوید: ”نویسندگی همیشه بود، بانشاطی خودم بود دیگه. کافه هم همین طور شد. پیش آمد و کافه راه انداختم، اما ماندگار شدم. شاید چون رییس نداشتم و آقا بالا سری نبود دوام آوردم. به دلم هم نشست. بعد دیدم مثل اینکه اصلن این کاره ام! هنوز هم مطمئن نیستم، اما شایعاتی شنیدم که می گویند فلانی این کاره است.“
یارعلی با طنز کلامی بی نظیرش در بخش دیگری درباره ی روابطش می گوید: از بس که سالیان سال با بچه های کافه سروکله زدم دیگر رابطه مان تبدیل شده به یک جور رفاقت تا رابطه قهوه چی و مشتری. باز این شایعه را شنیده ام که در کارهایم خوب دیالوگ می نویسم؛ این شایعه را مدیون همین رابطه ها هستم. این ها ناشی از سروکله زدن با این گله غزال است که هر کدامشان در کار خودشان استادند. چه مهندس باشد، چه گرافیست یا برق کار. در کار خودش بهترین است؛ یعنی باهوش اند و من برای اینکه بتوانم از پسشان بربیایم ناچار بودم باهوش باشم. بزرگ ترین دستاورد من در این کافه همین بوده است که بتوانم با این ها دیالوگ برقرار کنم و درنتیجه بتوانم دیالوگ نویس خوبی باشم.“
با یارعلی پورمقدم چهار پنج سال پیش در یکی از دیدارهایمان در همین کافه (که دیگر باید بعنوان یکی از شمایل های نوستالوژیک نسلی سرگردان نام برد ) درباره ی سیروس رادمنش حرف زدیم. سیروس را بسیار دوست داشت و می گفت:“ بعد از این همه سال هنوز به خودم نقبولاندم که سیروس مرده…“ و بعد چشم هایش در شیطنتی دلنشین می درخشید و با خنده ادامه می داد: ” سیروس می گفت همه ی ملت را گذاشتی سرِ کار با این اسمی که روی کافه نهادی.“ و بعد با خنده ای کشدار و منقطع ادامه می داد: ” طرف می گفت تو به این خاطر گفتی شوکا، منظورت این بوده که این ها همه شوک ( در بختیاری یعنی جغد ) هستند! ” و بعد هم آن قدر می خندید که ریسه می رفت و همه ی نگاهها به سمت ما بر می گشت. اکنون یارعلی، با همه ی آن خنده ها و خاطره ها به ابدیت پیوسته است. به هوشنگ گلشیری و سیروس رادمنش و که و که و که. آخرین بار چند هفته پیش بود که تلفنی درباره ی کتاب جدید شمیم بهار که با معرفی عبدالعلی عظیمی کنجکاو شدم تهیه کنم و بخوانم، حرف زدیم. یارعلی شمیم بهار را دوست می داشت و شاید همین تعلق خاطر عاطفی به شمیم بهار، باعث شده بود نظر مرا در مورد کتاب ” ۱۴ ” که خیلی خلاصه گفته بودم کاش اصلن چاپ نمی شد و تصویر شمیم بهار همان تصویر مرد غایب و مهجور و قدرتمند دهه ی ۴۰ و ۵۰ باقی می ماند، خوش نداشته باشد وبا نظر من به تندی مخالفت کرده بود. مخالفتی که البته هیچ از مهر فراوانش کم نکرده نبود.
به هر روی، در روزی از روزهای سیاه زمستان ۱۴۰۱ ، ۱۲ اسفندماه، یارعلی در خوابی گران، چشم ها را دیگر هرگز نگشود و به ابدیت پیوست. از او کتاب های ”آینه، مینا، آینه“، ای داغم سی رویین تن، گنه گنه های زرد، حوالی کافه شوکا، یادداشت های یک قهوه چی، یادداشت های یک اسب، رساله هگل، تیغ و زنگار، مجهول الهویه، پاگرد سوم، ده سوخته و یادداشت های یک لاابالی برای ما به جای مانده است.
و دیگر؛ جایش سبز و یادش همواره باد.
- شهرام گراوندی
- کد خبر 13010
- 4105 بازدید
- بدون نظر
- پرینت