دهه هفتاد بود که محمدرضا صفدری به سبب پارهای از مشکلاتی که در آموزش و پرورش استان برایش ایجاد کرده بودند به تهران مهاجرت کرد. یک روز باقر رجبعلی رفیق داستاننویس من او را با خودش به کرج آورد. آنروزها محفل داستاننویسی ما در کرج پررونق بود و هر سهشنبه به طور منظم در منزل دکتر اقبالی که هم رئیس کتابخانهی عمومی کرج و هم مدرس دانشگاه آزاد بود در کوی کارمندان کرج تشکیل میشد و ما اصحاب سهشنبه در آن مکان جمع میشدیم، داستان میخواندیم و نقد داستان میکردیم. اقبالی به سبب آنکه چند تا قنداق از بقیه بزرگتر بودم روی من حساب ویژه باز کرده بود و رای من را ارجح میدانست. باقر رجبعلی با آوردن محمدرضا به کرج، بانی دوستی من و او شد و دوستی بین ما دو نفر خیلی زود قوام لازم را یافت و پای محمدرضا هم کمکم به جلسههای داستانخوانی باز شد. همین حضور او خیلیها را به کرج و محفل ادبی ما کشاند. این مقطعی بود که علیاشرف درویشیان هم لطف خود را از ما دریغ نمیکرد و در پارهای از جلسههای ما شرکت میکرد. شهرام شیدایی، علیرضا حسینی، مانی پارسا، هوشنگ فراهانی، حمید یزدان پناه، منیژه گازرانی، کامران سلیمانیان، اسماعیل قرهداغی، امیر رضا بیگدلی، علی علیزاده، سپیده کوتی، پرستو آصف، اسماعیل صابر و… اعضای تقریبا ثابت در دیدارهای هفتگی بودند. در یکی از همین جلسهها بود که محمدرضا صفدری، شایان حامدی را با خود به جمع ما آورد. شایان حضور گرمی در جلسه داشت و به پیشنهاد من که رئیس جلسه بودم، برای ما در آخر جلسه شعرخوانی کرد. او به شعر حجم تعلق خاطر داشت و با توجه به چاپ چندین شعر محکم در مجلات مطرح ادبی آن دوره و فرزند عبدالرسول حامدی شاعر پیشکسوت بوشهری بودن، بیشتر محافل ادبی او را میشناختند. درد و دریغ که این استعداد مسلم شعر و شاعری خیلی زود خاموش شد و در سال ۱۳۷۵ در ۳۲ سالگی با اتر خودکشی کرد. مرگ او دردناک بود و چند ماه بعد بچههای انجمن داستاننویسی مراسم یادبود درخوری در منزل امیر رضا بیگدلی برای شایان برگزار کردند که من هم در کنار عزیزانی چون علیاشرف درویشیان، یارعلی پورمقدم، محمدرضا صفدری، کورش اسدی، علیرضا حسنی، اسماعیل قرهداغی و کامران سلیمانیان از سخنرانان آن مراسم بودم و بعدها متن صحبتهای من با عنوان ”پهلوی چپ زمین“ در روزنامهی صبح امروز چاپ شد که در آن به دقایق شعری شایان پرداختهام. تقریبا از همان دوره بود که دوستی جمع ادبی ما که همان اعضای انجمن قلم کرج بودیم با جمع پیرامون محمدرضا که بیشتر از حلقهی گلشیری بودند شکل ویژهتری یافت.
صفدری در همان دوره ازدواج کرد و بنا بر حضور کاری من و یک همشهریاش به نام حاجی زاده در شهریار، نظر ما را برای سکونت در شهریار و شهرک اندیشه پذیرفت و بیشتر از پیش با ما نزدیک شد. او در شکلگیری و انسجام این ارتباطات نقش ویژهای داشت. البته پای دیگر ارتباط ما هم کورش اسدی بود که با من رفاقت دیرینه داشت.
مخلص کلام که همین موارد باعث اتفاقات نیکویی شدند که یکی از آنها به حضور هوشنگ گلشیری در یکی از جلسههای ما برمیگردد که در آن دیدار ادبی ما به نقد آثار او پرداختیم. هر چند بگذریم که در آن جلسه تنشهایی هم به وجود آمد که در این فرصت مجال بازگویی نیست و باز به اشاراتی دیگر هم باید گفته آید که این امکان حضور برای عباس معروفی، محمدرضا پورجعفری و دیگران هم ایجاد گردید و … هرچه بود حضور فعال بچههای ادبی کرج بود که تلاش داشتند در وادی ادبیات ایران برای خود جایگاه شایستهای را جستجو کنند و به پیوند خوردن با مرکزنشینان اعتقاد داشتند و از این منظر در سال ۱۳۷۶ درست یک سال بعد از مرگ شایان یک جلسه ویژه برای محمدرضا صفدری در منزل من برگزار شد که در آن جلسه محمدرضا صفدری فصلی از کتاب ”من ببر نیستم به بالای خود پیچیده تاکم“ که در دست نوشتن داشت را برای جمع خواند. در آن جلسهی چهل و چند نفره من مجری بودم و تا جایی که به خاطرم مانده است علیاشرف درویشیان، علی باباچاهی، یارعلی پورمقدم، مهرداد فلاح، حسین سناپور، اسد امرایی، کورش اسدی، ابوالفضل پاشازاده، مرتضاییان آبکنار، علیرضا حسینی، سپیده کوتی، شهرام شیدایی و محمدرضا بیگناه، مانی پارسا، محمد زندی، علیرضا حسنی و … دربارهی جذر و مد کار محمدرضا صحبت کردند که از این بابت جلسه خیلی پر و پیمان بود. از ورود به دقایق جلسه پرهیز میکنم که هدف این متن پرداختن به یارعلی پورمقدم است که با همان دو حضور خودش و صحبتهای موجز و کوتاهش که آمیخته به طنز بود من را سخت جذب کرد و دریچهی تازهای را برای من گشود تا بخواهم از او بیشتر استفاده کنم. بعدها با حضورم در کافه شوکا بیشتر مجذوب او شدم. هرگز از خاطر نمیبرم وقتی مجموعه داستانم ” تابلویی برای محله“ را در کافه شوکا به دست او دادم در حضور رفیق سالیان من مهرداد فلاح بوسهای بر کتاب زد و بعد کتاب را باز کرد و شروع به تورق کرد و چشم بست و باز کرد و گفت: رضا! فرصت بده که دقیق بخونم ببینم تو برای چه چیز ساخته شدهای، شعر یا داستان یا چیزهای دیگر … گفتم: چیزهای دیگر را خوب آمدی. یارعلی یکی از همان خندههای همیشگیاش را ول داد و گفت: خیلی از ما برای چیزهای دیگر ساخته شدیم… صدای رسای گلشیری که به ناگهانی قطع شد، در مراسمش کنار هم بودیم با چند نفر دیگر، بهاش گفتم: یارعلی هنوز که هنوزه به من نگفتی آن ”چیز درد“ را. چشمهایش را ریز کرد و گفت: زیاد دنبال حرف کشیدن از من نباش، خودت پیداش میکنی و از آن لحظه ”چیز“ که به ”درد“ تبدیل شده بود رمزی شد بین ما. هر وقت همدیگر را میدیدیم یارعلی خندهاش را ول میداد و به زانویش میکوبید و . .. پس از آن بود که هر دو نفرمان در مکانهای زمان شده تاخت ”جان“ با ”نان“ را زدیم و پیش آمدیم تا رسیدیم به چند ماهی قبل از فراگیر شدن کرونا… یک بار دیگر در یک جلسه همراه شده بودیم. در مراسم نقد و بررسی آثار امیر رضا بیگدلی که به همت آیت دولتشاه برگزار شد، من در کنار امیرحسن چهلتن و یارعلی پورمقدم و کامران سلیمانیان علاوه بر سخنران مراسم بودن، در مقام مجری هم قرار گرفتم. قبل از شروع مراسم در کنار فریبرز رئیس دانا نشسته بودم و از هر دری سخن میگفتیم که نگاهم با نگاه یارعلی که در سمت دیگری نشسته بود تلاقی کرد.. با اشاره حالیام کرد که میخواهد مطلبی را با من در میان بگذارد و… با هم وارد اتاقی شدیم.
در اتاق از کیف خودش مجموعهی ”ده نقد“ من را بیرون کشید و گفت: این چیز را که برای من فرستادی امضا ندارد …(خنده هر دو نفر) … درد دیگرت را امروز دیدم که نشستن کنار … و پچ پچ کردن… پریدم وسط صحبت او. گفتم: مجری بودنم چی؟ همان خندهاش را با کوبیدن روی زانو ول داد… در شروع جلسه از او خواستم که مطابق برنامه نقد و نظرش را ارائه دهد که امتناع کرد و نیامد در جایگاه منتقد بنشیند و از همان جا که نشسته بود چند کلمه گفت که شاه بیت کلامش این بود: داستان کوتاه چی هست؟ گفتم: خودت بگو! که سکوت کرد. هر چه بود یارعلی، یارعلی بود با آن نگاه تیز و موشکاف که به قول رولان بارت نگاه استادیومی را قبول نداشت و نگاه پونکتوم را ارج میگذاشت که دیدن از سوراخ ریز است. او چندین کار خواندنی از خود بر جا گذاشته است و اینروزها داستان ”هفت خاج رستم“ او را با اجرای زیبایش گوش میکنم و به یکی از حرامشدگان این دشت سترون میاندیشم. یادش گرامیباد.
- شهرام گراوندی
- کد خبر 13002
- 4161 بازدید
- بدون نظر
- پرینت